#انتخاب_دوم_پارت_7

مامان-خدابه همرات خوشکلم
اينقدر با بغض حرف مي زد که نتونستم جلو خودمو بگيرم و سريعتر رفتم بيرون تا يه وقت اشکامو نبينه...اگه من احمق با ندونم کاري زندگيمو تباه نمي کردم الان وضعم اين نبود
تاخود خونه اشک ريختم.
مثل هميشه خونه تاريکو سرد بود.
آهي کشيدمو شومينه رو بيشتر کردم.هميشه که از خونه ميرفتم بيرون کم ميکردم،کسي نبود که بخواد گرم شه ،الکي گاز حروم کنم
لباسامو عوض کردمو به آشپزخونه رفتم...همه چراغارو روشن کردموازتو فريزر مرغ بيرون کشيدم
بدجوري هوس زرشک پلو کرده بودم
دستپختم به مامانم رفته بودو خوب بود اما وقتي خودم درست ميکردم زياد تمايل به خوردن نداشتم.غذاهاي بي مزه ي مهسا بيشتر به دلم مي نشست.اونم هميشه غر ميزدو ميگفت:توام چلي به خدا... اون همه غذاي خوب درست ميکني آدم از خوردنش سير نمي شه اونوقت خودت بدت مياد
همزمان چايي هم دم کردم و مرغارو سرخ کردم
برنجو کته کردم ،حوصله ي آبکش نداشتم
از درست کردن غذا که خيالم راحت شد ليوان سفالي مخصوص خودمو پرچايي پررنگ کردمو به پذيرايي رفتم
هميشه دوست داشتم اينقدر چايي پر رنگ باشه که دهن آدمو جمع کنه،هميشه هم تلخ ميخوردم
روي کاناپه ولو شدم.
امروزم يه روز بود مثل همه ي روزا،مثل هميشه کسل کننده
نگاهي به سالن کردم،سالني که تزئيناتش همه کارخودم بود
ازتابلوهاي نقاشي خودم روي ديوار گرفته تا گلدوناي سفالي تزئيني،مجسمه هاي رو ميز
اين خونه ارو باعشق چيدم...تم پذيرايي سياه، آبي فيروزه اي بود...فرشا،پرده ها ،مبلا،حتي دکوري هاي سفاليم و نقاشي هام
کمي ازچايي ام خوردم،دهنم جمع شد از تلخي اش

romangram.com | @romangram_com