#انتخاب_دوم_پارت_65

منم پشت پيش خان کتاباي ادبيات مشغول تماشاشون بودم.هميشه تيپش تک بود.همون تيپي که مرد روياهام داشتو مي زد.با يه عطر سردوتلخ که لامصب هوش از سرت مي برد
وحيد-سلام نسيمم...خوبي؟
نسيم با ناز هميشگي اش دسته گلو گرفتولبخند زد.
وحيد سري هم براي من تکون داد.مسخره بود که هنوز بعد 6ماه فکر ميکردم منو يادش بياد...اصلا يادش بياد...که چي بشه؟اون اتفاق براي تو خوشايند بود براي اون ارزشي نداشته
تو دلم همش آه مي کشيدم.وحيد همش اصرار ميکرد رستوران برن ناهار بخورن و نسيمم قبول نميکرد.کاش از من ميخواست بريم.قول ميدادم هيچي نخورم فقط نگاش کنم.
وحيدم که ديد نسيم قبول نمي کنه با قيافه ي پنچر شده رفت
-مرض داري مي چزونيش؟
پوفي کرد کادورو بي حوصله انداخت تو کيفشوگفت:بابا منو ميبره رستوراناي اجنبي...من خوشم نمياد.به خدا حاضرم فلافل بخورم نرم تو اون رستوراناي بالا شهر ايتاليايي برزيلي ،چيني
-اسکلي ديگه...همه از خداشونه
نسيم-آره همه نه من...همه چي تو روياش قشنگه...قبل وحيد همش حسرت ميخوردم چرا نميتونم برم اينجور رستورانا...اما الان...منو ميبره فلان رستوران معروف کلي غذاسفارش ميده و از اول تا آخر حرفاش راجع به پوله...همش ميگه فلان چيزو برات ميخرم فلان کارو برات ميکنم...برام کسل کننده است ميفهمي؟دوست دارم يه بار بريم با هم تويه پارک بشينيم از خيلي چيزاحرف بزنيم...باهم حرف بزنيم،نه اون از سود اين ماهش بگه ،از فلان ماشيني که رو بورسه...يه بار بريم جيگرکي...(نسيم عاشق جيگر بود)وقتي بهش ميگم پوزخند ميزنه ميگه پارک که ضايع است...دروغه اگه بگم ازش خوشم نمي آد...جذابه...خوشتيپه...پولداره...امااحساسش به من اون احساسي نيست که ميخوام...براي من ارزش قائل نمي شه...ميگه دوست دارم اما بهم بها نمي ده.ميگم کادو نگير اينقدر برام ميخوام چيکار آخه اين همه عطرو لباسو طلا...ميگه توچيکار داري،من هرچي ميبينم تومغازه دوست دارم بهترينشو برات بگيرم...برام 2 3 تا سرويس خريده،مامانم ميگفت از کجا مياري اينارو؟کلي با هم بحث داشتيم سر همين کادوها...ميدوني...همه چيز اوني نيس که من ميخوام،خوبه...اما اوني نيست که بخوام...اينا يه ماه قشنگه...2ماه قشنگه،بعد دلتو ميزنه...به هرکي ميگم ميگه چقدر احمقي،همه آرزوشونه اينجوري زندگي کنن،ولي به خدا يلدا...فقط از دور قشنگه
-چرا بهش نميگي؟چرا بهم نمي زني؟
با آه گفت:باور کن ميخوام...اما وحيد يه جوريه، ازش ميترسم
رو گرفتمو گفتم:ولي بايد بگي ...حقش نيست بازيش بدي
اونم ساکت شد.دلم براي هر دوشون مي سوخت.نسيم هم ميخواستو هم نمي خواست.
راست ميگفت.دنياشون متفاوت بودو نسيم اينقدر عاشق وحيد نبود که بتونه تحمل کنه
-امروز 5 شنبه است.ساعت 2 ببنديم بريم خونه ما.مامان خورشت کرفس درست کرده
لبخندي زدوگفت:آخ جون بريم...من عاشق کرفسم
ساعت 2 وخورده اي بود که کارارو سپرديم به صاحب کتابخونه و جيم زديم.

romangram.com | @romangram_com