#انتخاب_دوم_پارت_62
آهي کشيدم،بلند شدمواز بالا سرم ،عکس بابارو از روي تاقچه برداشتم.شبيه مامان بودم بيشتر اما چشماي سياهم به بابا رفته بود
-من به اين ماهي
مامان-برمنکرش لعنت
-ميرم حياط نمازتو خوندي بيا هندونه بزنيم
مامان-باشه خوشکل خانوم
بالبخند به حياط رفتم.خدااين لبخند زورکي رو ازم نگيره که بدجور به کارم مياد تو اين روزا
دلم براي بابا،براي نسيم و خنده هامون تنگ بود.خيلي روزا تو همين حياط،تاصبح بيدار ميمونديمو از آرزوهامون حرف ميزديم...ازخواسته هامون...اينکه باهم گالري ميزنيم،مشهورميشيم،دوتا برادر دوقولوگير مياريم که عاشقمون شن،باهم تويه خونه زندگي ميکنيم،حتي قيافه ي شوهرامونم حدث ميزديم...نسيم ميگفت من يه دختر ميارم تويه پسر...يه کاريم ميکنيم عاشق هم شن...چقدر اون روزا بيخيال ميخنديديم...دلم براي آتيش سوزوندن با فريد تنگ بود.
دلم براش تنگ بود...همون بي معرفتي که منو زيادي ميدونست تو خونه اش...هموني که عاشق کس ديگه اي بودو منو نميخواست...هموني که من در آرزوي اين بودم يه گوشه تو قلبش رو تصرف کنم...يه آرزويي که عجيب خواستني و غير قابل وقوع بود...
صداي اذان بلند شد،بي اختيار بغضم شکست.اين روزا زيادي دل نازک شده بودم.يعني اگه بابااينجا بود ميذاشت اينجوري يکي يه دونه اش اشک بريزه؟اگه بود خيلي چيزا فرق ميکرد...من نگران مامان نبودم...اگه بود ووحيد ميديد که بي کس نيستم هيچوقت باهام اونجوري برخورد نميکرد...اگه بود ترس از جداشدن نداشتم،ترس تنهايي نداشتم...چند نفر زندگيشون مثل منه؟چند نفرآرزوي آغوش باباشونو دارن مثل من؟
سرمو رو به آسمون بالا گرفتم...لبامو به هم فشار دادم تااز اين درد لعنتي تو قلبم دادنزنم...
بابايي!حواست بهم هست؟ميبيني چقدر بدون تو زندگي سخته برام؟چرا اون روزايي که بودي و داشتمت رو جدي نگرفتم؟
پشيمونم....فقط برگرد...قول ميدم از همه وجودت ،از همه بودنت ،نهايت استفاده اززندگي رو بکنم...
لب باغچه روي کف پا،نشستم،دستمو رولبام گذاشتموصداي گريه امو خفه کردم
صداي نگران مامان اومد که گفت:يلدا مادر...چرا گريه ميکني؟
سريع دست زير چشمام کشيدم وگفتم:هيچي ماماني...دلم تنگه نسيم شد...بي معرفت شده...يادته چقدر ميومد اينجا تلپ ميشد؟
با نگاه غمداري گفت:فقط همين؟
-آره باورکن
مامان-غصه نخور مادر...بلاخره اونم زندگي داره ...خود بچه به تنهايي کل وقت آدمو ميگيره...
romangram.com | @romangram_com