#انتخاب_دوم_پارت_57

حميد-خيلي به خودش فشار مياره
-ايشاله قراره سرقبرم سوداشو خرج کنه
نگام کرد.انگار که درک ميکرد.ميخواستم داد بزنم کسي منو نمي فهمه اينقدر ادعا نکنين
حميد-وحيد خيلي داغونه...نمي گم بهش حق بدين...ولي...
-اگه به خاطر مادرم نبود تحمل نمي کردم آقا حميد...مگه چقدر ظرفيت دارم؟نگاهاشو ببينيد(به وحيد که خيره ي نسيم بود اما وانمود ميکرد با حسام حرف ميزنه اشاره کردم)به وضوح توي اين جمع دارم مسخره ميشم...تحقير ميشم...مگه من غرورو شخصيت ندارم؟فکر ميکنيد تا اين حد بدبختم که به خودش جرات بده با من اينطور رفتار کنه؟واقعافکرميکنين دوستتون لياقت عشق منو داره؟خودتون بودين چطوري رفتار ميکردين؟
سکوت کرد،منم.
نسيم با لبخند رو به فريد گفت:واي فريد بگوتو نون وايي چي شد
فريد باخنده ظرف ژله شو روي دسته مبل گذاشتوگفت:آخ آخ ،رفتم دم نونوايي...خلوت بود...خواستم برم تو پام به لبه ي در گير کرد همونجور تلو تلو رفتم تا دم تنور...تنم خورد به شاطروهلش دادم اونور...خواستم به خودم بيام ديدم خمير افتاد رو دستم...منم جوگرفتتم خواستم بزارم تو تنورکه شاطره دادزد :چيکار ميکنيييييي....منم از ترس مونده بودم چي بگم.خلاصه اينکه کشتم خودموتا باور کردن بابا از قصد نبوده
نسيم-واي من مرده بودم از خنده
وخنديد.وحيدم با اخم نگاش مي کرد.
هه...حتما ازديدن خوشحاليش کنار فريد ناراحت بود...حسادت وحيد؟تابه حال شده براي من هم حسادت کني؟اصلاتابه حال شده نگام کني؟
همه داشتن به حرف فريد مي خنديدن
نگام روي تک تکشون چرخيد...بادستام يه جورايي خودمو بغل کردم...
ياديه جمله افتادم
"گاهي وقتاکه دلم ميگيره،احساس تنهايي به همه وجودم غلبه ميکنه،ميبينم دورم پرآدمه اما شديدا تنهام،يه عالمه دوست ورفيق دارم اما همه حرفام توگلوم خشک ميشن...خودمو بغل ميکنم،بغض ميکنمو ميگم:غصه نخورديوونه...منکه باهاتم"
يعني تو اين دنياي لعنتي کسي هست منو بفهمه؟
ساعت نيمه شبو نشون ميداد که بلاخره عزم رفتن کردن.
وحيد تا دم در بدرقه اشون کرد،براي حواس پرتي هم که شده بهترين راه تميزکردن خونه بود.براي همين يه راست رفتم ظرفارو جمع کنم.

romangram.com | @romangram_com