#انتخاب_دوم_پارت_35
مثل هميشه بعد از حموم رنگم بيشتر ميپريد...پوست سفيدم دردسري داشت ها...مثل مرده ها بودم...هه...واقعا فکر ميکردي زنده اي؟به اينم ميگن زندگي؟
دلم براي مامان تنگ شد.با همون حوله ي سفيد روي تخت نشستمو شماره اشو گرفتم
-الو مامان!
مامان-سلام خوشکلم...خوبي؟سري به ما نميزني
دلخور بود.چشمامو بستمو گفتم:يکم سرم شلوغه قربونت برم...ميام...فردا پس فردا ميام حتما
مامان-خدانکنه...چراصدات گرفته يلداجان؟
دستمو روي دهنم فشار دادم.اين بغض لعنتي تابلوم ميکرد.وحيد اومد تو اتاق.با ديدنم جا خورد.به درک.افتضاحتر از اون شب که نبود...اونکه ديده بود حالا چه فرقي ميکرد
-فکر کنم سرما خوردم...
مامان-چرامراقب نيستي مادر؟چند بار بگم ضعيفي بيشتر مراقب باش
-نگران نباش
مامان-ميومدي يه جوشونده گرم ميکردم برات
-نه...سرم شلوغه
مامان-وحيد خوبه مادر؟
نگاهي به وحيد کردم که مثلا بي توجه داشت لباس عوض مي کرد
-اونم خوبه سلام ميرسونه
پوزخندي صدا دار زد.
-کاري نداري مامان؟
مامان-نه مادر...خوش باشي
romangram.com | @romangram_com