#انتخاب_دوم_پارت_23
ومن سرمو پايين انداختم تا شاهد نگاهاي عاشقانه اش نباشم، اه...بازم اين حس...دست از سرم بردار
همه خنديدن تا جوابي به اين حرف ندن...همه درکم ميکردن جزاوني که بايد درک کنه
چي ميگفتن بهش؟ضايع اش ميکردن که مرد حسابي دست پخت زنتو بعد 3سال نميشناسي؟نميدوني اون هميشه غذاهاي خونه ي نسيمو ميپزه و تو هر بار از نسيم کلي تشکر ميکني از دستپخت خوبش؟
بلاخره اون شام کوفتي تموم شدو مردابه سالن رفتنو زنهام ميزو جمع کردن.
فرشادو بغل کردمو به سالن رفتم.کاري نبود ديگه.يه ميخواستن ظرف بذارن تو ماشين ظرف شويي.
همينکه نشستم وحيد نگاهي به سمت آشپزخونه کردو رو به من گفت:نميخواستي کمک کني؟
اين تنها حرفي بود که ازصبح به من زده بود.انگار يه گردوقورت داده بودم.تو گلوم سنگيني ميکرد. نگران عشقش بود.
فريد که حرفشو شنيد با اخم گفت:کاري نيست مهندس...يلداجان به اندازه ي کافي خسته شدن
و وحيد چقدر خورد تراز قبلم کرد با حرفش:مگه کوه کنده از صبح؟توخونه ميخوره ميخوابه ديگه
نگاه همه سنگين بود.
حسام سريع گفت:راستي وحيد نقشه ي آقاي سماعي چي شد ،کشيدي؟
وحيدم شونه بالا انداخت و بي خيال گفت:آره...براي همون ديررسيدم
حميد-تو ديگه خيلي به خودت فشار مياري...از من ياد بگير که 5 ميپيچم ميرم خونه پيش همسر گرام
با اين حرفشم هر هرخنديد.
وحيدم که نگاهش به نسيم بود گفت:دلخوشي چيز مهميه
ديگه بس بود.مگه چقدر توان داشتم؟
romangram.com | @romangram_com