#انتخاب_دوم_پارت_17

-بچه اتم کپ خودته فريد...
با خنده سر فرشادو بوسيدو گفت:اشتباه نکن به عمه اش رفته
لبخند تلخي زدم،کاش نره...مثل من بودن خيلي حقارت مياره
نسيم از بازوي فريد آويزون شدو گفت:مامان اينا خوب بودن؟
فريد نگاهي به من کردو گفت:آره سلام رسوندن...ميخواست بره پيش مامانت
سري تکون دادم يعني ميدونم
هردوشون رفتن آشپزخونه.فريد از همونجا دادزد:مگه اينکه تو بياي ما رنگ غذا ببينيم تو اين خونه
خنديدم.صداي نسيم که غر ميزد ميومد.حواسمو دادم به فرشاد که مدام سوالاي بي ربط دنياي بچه گونه اشو مي پرسيد...سعي ميکردم جوري که بفهمه جواب بدم...دوباره زنگ زدنو اين بارحميدوستاره بودن...فريد همرو دعوت کرده بود.حميد هم هم دوره اي وحيد بود...خيلي با هم صميمي بودن.
ميشه گفت هميشه تو دانشگاه وحيدو حسامو وحيدو با هم ميديدي
زنشم که دوران دانشگاه شيريني خورده اش بود،زودتر از همه عروسي کردن و الانم يه دختر 5 ساله داشتن...کپ خود حميد بود دخترش.زنشم گرچه خيلي تيتش ماماني اما مهربون بود...
بعد از احوال پرسي کنار هم نشستيم
نسيم براي همه شربط آوورد و کنارمون نشست
حميد-يلدا خانوم ديروز گالري تا کجا پيش رفت؟
بالبخند گفتم:مگه اومدين؟
حميد با اشاره به ستاره گفت:مگه مي شد نيايم...ستاره مو رو سرم نميذاشت
همه خنديدن.آخه ستاره نقاشياي منو دوست داشت و خيلي گالري هامو دنبال ميکرد.کلي ام تابلو مي خريد
-پس چرا نديدمتون؟
ستاره-سرت شلوغ بوده حتما عزيزم...اون درخته بود تو سالن اصلي...

romangram.com | @romangram_com