#انتخاب_دوم_پارت_152

چون غذام نميخوردم انرژيم خيلي کم بود.
خلاصه نقاشياي استاد اومدو منم مشغول جابه جايي بودم.موندم اين مرد چقدر حوصله داره و چقدر سوژه.
من واسه هر سوژه کلي درگير ميشدم واسه انتخاب
سر ساعت مقرر بازديد کننده ها اومدن.
استاد اومدو بعد کلي تشکر ازم خواست مسئوليت چند تابلو رو داشته باشم.چون تابلو ها زياد بودن.
منم قبول کردم.3تا از تابلوهارو فروختم به اين تازه به دوران رسيده هاي هنر دوست
خلاصه کلي فک زده بودم و خسته.اون لبخند مسخر ه ام رو هم حفظ ميکردم.
يهوسروکله ي هيزالدوله پيداشد.
يه راست اومد سمتمو گفت:سلام بانو
-سلام آقاي درخشنده
مهيار-ديدن شما بيشتر از ديدن تابلوها باعث خوشحاليم شد...فکر نميکردم به زودي ببينمتون.
يه نگاهيم به سر تاپام عنايت کرد
-ممنون.بلاخره اين شغليه که دوسش دارم.انتظار ندارين تو خونه بمونم که
مهيار-اوه...نه بانو.از شما انتظار غصه خوردن ندارم.در واقع حيف اين چشماست
صداي وحيد از نزديکي بلند شد
وحيد-چرا حيف اين چشماست؟
اين ديگه از کجا پيداش شد؟دهنم که ميرفت باز بشه و جمع کردم
مهيار باخونسر دي خنديدوگفت:زيبا،براق،افسونگر...حيف نيست؟

romangram.com | @romangram_com