#الهه_غم
#الهه_غم_پارت_94

چشمامو ریز کردم اینجا چه

خبر چرا کسی نیست.

برگشتم که از اتاق بیرون بیام

همون لحظه در اتاق باز شد

چندتا آدم مسلح وارد شدن.

یه قدم عقب رفتم ابرو بالا انداختم اینا دیگه کین چطوری وارد شدن؟

اسلحه هاشونو به طرفم گرفتن یکی از اونا گفت:

-از جات تکون نخور.

-اگه تکون بخورم چی می شه.

-بد می شه خیلی هم بد می شه.

به طرف صدا برگشتم یکی وارد اتاق شد.

مهند: به به ببین کی اینجاست آرسام خان انتظار نداشتم انقدر زود خودتو برسونی.

با پوزخند نگام کرد رو مبل نشست یه نگاه به دور اطراف انداخت.

رفتم مبل روبه روش نشستم و گفتم:

-مورد پسند واقع شد؟

-به دلم ننشست.

به نیشخندش خیره شدم.

مهند:می بینم ترسیدی با آدمات اومدی.

شروع کرد با صدا خندیدن.

آرسام:من ترسیدم، حرفای

خنده دار نزن اگه این ترسه تو که پشت یه دختر مخفی شدی چیه؟

اخمام تو هم رفت که باعث پوزخند مزخرفش شد.

مهند:گفتی که اون دختره برات ارزش نداره.

-یعنی می خوای بگی نمی دونی موضوع اصلی چیه؟

-دوست دارم از زبون تو بشنوم.

-وقت اضافی ندارم برای

تو تلف کنم اومدم دنبال آنیما.

با خونسردی گفتم:

-چرا فکر کردی می تونی ببریش.


romangram.com | @romangraam