#الهه_غم
#الهه_غم_پارت_92
پشیمون شدم از اینکه اون حرفا رو زدم نکنه بلای سر آنیما بیاره.
بخاطر اینکه روشو زیاد نکنم گفتم اصلا برام مهم نیست چه بلای سر آنیما میاد
هوف داشتم دیونه می شدم
دو روزه گذشته ولی این امید احمق هی امروزو فردا می کنه.
تو تراس وایساده بودم باغ و نگاه می کردم در باز شد امید اومد داخل هه وای به حالش خبری نداشته باشه
چند دقیقه بعد در زده شد امید داخل شد بدون اینکه برگردم گفتم:
-خب آقا امید امروز چه
بهونه ای داری؟
با پوزخند طرفش برگشتم
-نه آقا ایندفعه دست پُر
اومدم.
رو مبل نشستم بهش اشاره کردم روبه روم نشست.
-می شنوم.
سرم داشت منفجر می شد باورم نمی شد یعنی این پسره یه خلافکاره عکسی که
امید داده بود رو تو دستم
مچاله کردم.
یعنی الان آنیما تو دست خلافکاراس وای فرزین احمق چی کار کردی.
آخه بخاطر اون پدر حروم زاده هیچی ندارت این بلا رو
سر آنیما آوردی.
-امشب باید بریم عمارت
این پسره.
-چی!
-صداتو بیار پایین همین که گفتم.
-آخه آقا مگه این کار آسونه
این پسره رو این طوری نگاه نکنید می دونید چقدر آدم داره خیلی خطرناکه.
یکی از ابرو هامو بردم بالا و گفتم:
-ما هم خطرناک می شیم.
با این حرفم لبخند رو لبش نشست.
-هر چی شما بگید.
romangram.com | @romangraam