#الهه_غم
#الهه_غم_پارت_88
شروع کردم به خندیدن
نزدیکش شدم که گفت:
-چی کار می خوای بکنی احمق؟
بدون توجه به حرفش بطری رو یکم چپ کردم به طرف دستش فریادش بلند شد با لبخند نگاه می کردم.
-این الان چند قطره بود فکر کن این همه رو صورتت خالی شه چی می شه؟
با درد زیاد به حرف اومد.
-لعن...لعنتی من چیزی نمی دونم.
واقعا دیونه شده بودم آشغال می خواد به من دروغ بگه یهو اسیدو خالی کردم.
«آنیما»
یک روز از موندنم تو زیر زمین می گذره.از بس زور زدم تا پامو از زنجیر آزاد کنم
زخم شده بود.
داشتم به این فکر می کردم که چطور دوماه باید اینجا باشم.
در باز شد مردی با اخم وارد
شد یک سینی دستش بود
اومد جلو سینی رو گذاشت
با همون اخم بدون اینکه چیزی بگه رفت.
نگاهی به سینی اندختم یک نون «نان» همراه با آب یکی از ابرو هامو بالا انداختم مگه زندانی گرفته بود
کثافت با خوش چی فکر کرد
سینی رو گرفتم دورتر گذاشتم
گرسنم بود ولی اون تیکه نون خشک هم نمی شه خورد که
یکم بهش نگاه کردم دو دل بودم بلاخره تصمیم گرفتم قید غرور رو بزنم دوباره برداشتم با آب یکم
خورد حداقل شکمم سیر شده بود.
دو هفته از موندنم تو این زیر زمین می گذره مهند آشغال هر روز میاد یا چرتو پرت می گه تا حرصمو در بیاره.
یا بعضی وقتا عصبانیتش رو سر من خالی می کنه
از دستش داشتم دیونه می شدم تو این چند هفته از بس گریه کردم دیگه نا نداشتم
حرف بزنم امیدوارم که آرسام نجاتم بده امیدم فقط به اونه.
مثل همیشه تو زیر زمین نشسته بودم که در یهو باز شد
مهند با چشمای به خون نشسته نگام می کرد.
غرید.
romangram.com | @romangraam