#الهه_غم
#الهه_غم_پارت_79

منظورشو خوب فهمیدم رو کردم بهش.

-چرا تو انقدر بدی؟

یهو نمی دونم این حرفم از کجام در آوردم که بلغور کردم یعنی خاک تو سرم حرف نمی زنم یهو گند می زنم تو همه چی.

اخماشو تو هم کرد.

-تو این دنیا باید بدونی که با خوبی نمی تونی به جای برسی.

-ولی با خوبی هم می تونی به جای که دوست داری برسی.

-مثل تو؟

-بله!

-تو الان به کجا رسیدی؟

با این حرفش لال شدم راست می گفت من به کجا رسیدم

وقتی دید چیزی نمی گم از جاش بلند شد رو کرد بهم.

-اینو بدون من برای رسیدن به هدفم هر کاری می کنم حتی کشتن یک آدم پس باید فهمیده باشی که کشتن تو برام آب خوردنه.

برو بشین برای خودت دعا کن اینو گفت شروع کرد به خندیدن با صدای بلند،دوباره تلو خوران به طرف عمارت رفت.





اما من هنوز نشسته بودم سرمو گذاشتم رو زانو هام به آب استخر خیره شدم یاد عمارت آرسام افتادم یعنی الان داره چی کار می کنه.

واقعا راست می گفت که عاشقمه فرزین چقدر نامرده انقدر زود پا پس کشید در واقع تقصیر اون بود که الان من اینجام اگه به مهند نمی گفت اینطوری نمی شد

الان اینجا نبودم.

از جام بلند شدم نفس عمیق کشیدم به طرف عمارت داشتم می رفتم که صدای حرف به گوشم رسیدم.

سرجام وایسادم دیدم صدا از طرف چپ باغ میاد

قسمتی بود پر درخت.

آروم به طرف صدا رفتم پشت یکی از درختا وایسادم یکی داشت با تلفن صحبت می کرد.

-بله قربان؟

-نمی تونم زیاد باهاتون در ارتباط باشم ممکنه بهم شک کنند.

-چشم خدافظ.

تلفن و قطع کرد بین درختا ناپدید شد یعنی کی بود؟ چرا داشت این وقت شب بین درختا با یکی صحبت می کرد

یعنی از افراد مهندِ پس به کی قربان می گفت و هزار تا سوال دیگه که فکرمو مشغول کرده بود.

نگاهی به دور برم انداختم وقتی مطمئن شدم رفت

از پشت درخت اومدم بیرون


romangram.com | @romangraam