#الهه_غم
#الهه_غم_پارت_80

به طرف عمارت رفتم.

وقتی می خواستم وارد اتاقم شم نگاهی به نگهبان انداختم

هنوز خواب بود مطمئنم فردا مهند به حسابش می رسه.

تو اتاق رفتم آروم درو بستم لباس مو عوض کردم

روبه رو آیینه شروع کردم به شونه کردن موهام.

رفتم رو تخت گرفتم خوابیدم صبح با خوردن نور خورشید بیدار شدم هوف هنوز خوابم می اومد از جام بلند شدم رفتم دستشویی اومدم بیرون

روبه رو پنجره وایسادم چند نفر در حال رفته آمد بودن.

در زده شد.

-بفرمائید.

یکی از خدمتکارا با سینی صبحونه داخل اومد

سینی رو گذاشت رو میز.

-ممنون.

-وظیفه بود آقا گفتن بعد صبحونه به اتاق کارش بِرید.

سرمو تکون دادم که رفت بیرون رو تخت نشستم یعنی چی کار داره نکنه آرسام قیدم رو زده.

اشک تو چشمام جمع شد یعنی به همین سادگی ازم دست کشید.

یهو وجدانم به صدا اومد یاد اون لحظه های افتادم که باهاش لج می کردم

چقدر بهم گفت دوستم داره

ولی خو چی کار می تونستم بکنم نمی تونستم ببخشمش.

برام راحت نبود بایدم ولم کنه

ولی دلم ازش گرفت به همین سادگی فراموشم کرد

یعنی کارم تمومه.

میل به چیزی نداشتم بلند شدم لباس مناسب پوشیدم

بهتره هر چه زودتر برم ببینم

برام چی در نظر گرفته.

در اتاق رو باز کردم نگهبان نگاش به من افتاد.

-کجا؟

-آقات کارم داشت.

پوزخند بهش زدم چشم غره بهم رفت گفت:

-دنبالم بیا.


romangram.com | @romangraam