#الهه_غم
#الهه_غم_پارت_7

-آقا.

چرا بیدار نمیشه مجبور شدم با نوک انگشتام یک کوچولو تکونش بدم.

-آقا لطفا بیدار شین.

پلکاش تکون خورد خوشحال از اینکه داره بیدار می شه ازش فاصله گرفتم.

-چته اول صبحی هی آقا

آقا راه انداختی از صدات خوشت میاد.

پوزخند بهم زد

باناراحتی سرمو پایین گرفتم.

-ببخشید.

-برو حمومو آماده کن کمتر حرف بزن.

من که چیزی نگفتم به سمت حموم رفتم بعد آماده کردنش آرسامو خبر کردم شروع کردم به تمیز کردن اتاق نگاهی کلی به اتاق انداختم خوب شده بود لباسی که گذاشته بود رو اتو کردم.

سینی خالی رو بردم پایین چند دقیقه بعد آرسامو دیدم که از پله ها پایین می اومد

بهم اشاره کرد به طرفش رفتم.

-بله آقا؟

-برای ناهار نمی یام فکر نکن گفتم خدمتکار شخصیم د کار دیگه انجام ندی افتاد.

-بله.

بدون حرفی از عمارت بیرون زد آدم خیلی عجیبیه

یکی از خدمتکارا اومد سمتم.

-هوی دختر بیکار وای نسا

برو پله هارو تمیز کن.

-باشه.

تا غروب پدرم در اومد از بس کار کردم یکی از خدمتکارا که از بقیه بالاتره انگار با من دشمنی داره هر چی کار بود ریخت سرم.

«آرسام»

به شرکت رسیدم بدون جواب دادن به سلام کسی وارد اتاقم شدم دلیلی نمی بینم به یکی از خودم پایین تر سلام بگم.

داشتم به کارا رسیدگی می کردم که در زده شد.

-بیا تو.

منشی بود.

-یکی اومدن می خوا..

حرف منشی نیمه تموم موند نگام افتاد به پشتش


romangram.com | @romangraam