#الهه_غم
#الهه_غم_پارت_6

خدا جونم خودت بخیر بگذرون.

تا به خودم بیام کوبید تو ذهنم شدت انقدر زیاد بود که افتادم زمین.

-دختره آشغال اینجا چه گوی می خوری مگه نمی دونی که اینجا ممنوع هست.

با بغض گفتم:

-بخ..بخدا..کس..کسی بهم..نگفت.

همین طوری که اشک می‌ریختم تو چشماش نگاه کردم نمی دونم چی شد که دستمو گرفت بلندم کرد.

-چون اولین بارته و نمی دونستی اشکال نداره ولی وای بحالت ببینم که راجب این موضوع به کسی گفتی خودتم می ندازم جلوی این سگا افتاد.

-بل..بله.

-آفرین برو.

با عجله از اونجا دور شدم حالم خیلی بد بود اون صحنه ها جلو چشمام می‌دیدم اومد

یکی از خدمتکارا اومد طرفم.

-چیزی شده؟

-ن..نه.

-رنگت پریده مطمئنی خوبی؟

-آره.

به سمت اتاقی که فریناز نشون داد رفتم با ترسو لرز نشستم رو تخت تو خودم جمع شدم.

از اینجا می ترسیدم از آدماش از آرسام چرا با اون مرد اون کارو کرد همش اون زمانی که مرده زیر سگا داشت تیکه تیکه می شد جلو چشمام بود.

هر چی زودتر باید از اینجا برم من نمی تونستم بین یک مشت آدم سنگ دل بمونم ولی الان نمی شه آرسام فکر می کنه نقشه ای دارم.

گرفتم خوابیدم صبح زود باید بیدار میشدم تا کارامو انجام بدم.

با نور خورشید چشمامو باز کردم رفتم دستشویی اومدم بیرون لباس فرم مو که دیروز بهم داده بودنو پوشیدم.

از اتاق زدم بیرون از پله ها رفتم پایین چند تا خدمتکار تو آشپزخونه در حال کار بودن.

به سمت فریناز رفتم

-سلام صبح بخیر.

-سلام صبح تو ام بخیر بیا این سینی صبحونه رو بیر واسه آقا.

-مگه نمی یان پایین؟

-نه آقا همیشه تو اتاقش صبجونه میل می کنند.

-باشه.

نگاهی به سینی انداختم چه خبره خیلی سنگین بود با هزار زحمت از پله ها بالا رفتم جلوی اتاقش وایسادم با دست که نمی تونستم در بزنم ناچار با پا در زدم.

اما هیچ صدای نیومد با زحمت خیلی آروم درو باز کردم که دیدم آرسام رو تخت خوابیده سینی صبحونه رو روی میز گذاشتم آروم به طرفش رفتم می ترسیدم ازش.


romangram.com | @romangraam