#الهه_غم
#الهه_غم_پارت_64

-تو باغ.

-آقا اجازه نداده زود برو تو اتاقت.

بدون توجه به حرفش از عمارت زدم بیرون یکم قدم زدم که صدای آرسامو از پشتم شنیدم.

-تو اینجا چه غلطی می کنی؟

می دونستم معصومه بهش گفته.

-اومدم یکم قدم بزنم.

-گفتم حق نداری پاتو بزاری بیرون.

-چرا هان؟چرا دست از سرم بر نمی داری؟بابا بزار برم

می خوای با این کارات به کجا برسی؟تا آخر که چی؟

رنگ نگاش عوض شد

اومد طرفم دستم رو تو دستش گرفت شروع کرد به نوازشش.

-کجا بری هان؟چطور اجازه بدم بر؟وقتی قلبم پیشت گیره.

با خشونت دستمو از دستش کشیدم بیرون گفتم:

-اما من هیچ حسی بهت ندارم چرا نمی فهمی؟

-چرا لعنتی؟من که گفتم ببخشید گفتم غلط کردم.

بهم پشت کرد شاید نمی خواست اشک جمع شده تو چشماشو ببینم.

صداشو شنیدم که گفت:

- بفهم دوستت دارم.

آرسام داشت حرف می زد ولی چیزی از حرفاش نمی فهمیدم نگام به در افتاد که باز بود نگهبانم نبود.

یک نگاه به آرسام انداختم پشتش به من بود راه خوبی برای فرار بود،نمی دونم چرا قلبم می گفت نرم ولی من از این آدم می ترسیدم

پس حرف قلبمو کنار گذاشتم

الان با با عقل پیش برم.

آرسام:آنیما یک فرصت بهم بده تا جبران کنم.

فقط همین تیکه حرفش رو شنیدم شروع کردم به دویدن

از عمارت زدم بیرون نگاه به پشتم کردم کسی نبود فکر کنم نفهمید اومدم بیرون.

یهو یک ماشین مشکی جلوی پام نگر داشت،یکی دست مو گرفت کشید پرت شدم تو ماشین با قرار گرفتن دستمالی رو بینیم از هوش رفتم.

-امروز هر جور شد باید اون دختره رو بیاری اینجا.

-اما قربان اون دختره تو عمارته.

-به من ربطی نداره هر جور شده باید بیارش.


romangram.com | @romangraam