#الهه_غم
#الهه_غم_پارت_65
-چشم.
هه بالاخره عشق آرسام خان هم می بینیم،دلم برای دختره می سوزه نمی دونه به چه جهنمی قراره پا بذاره
شروع کردم به خندیدن با صدای بلند.
«آنیما»
آروم چشمامو باز کردم تمام تنم درد می کرد،می خواستم بلند شم که دیدم دستو پام رو با طناب بستن.
تازه همه چی یادم اومد فرار کردن من از عمارت اون ماشین،با ترس نگاه به اطرافم انداختم زیاد چیزی معلوم نبود چون تاریک بود
ولی به اتاق کوچیک بود که هیچی توش نبود.
شروع کردم به دادو فریاد.
-کمک کسی نیست؟چرا
منو آوردین اینجا؟
-یکی این در رو باز کنه.
انقدر فریاد زده بودم که صدام گرفته بود،هر کاری می کردم نمی تونستم دستمو باز کنم بیشتر دستم زخمی می شد.
یهو در باز شد یکی اومد تو
خوب نمی تونستم ببینمش
صدای ترسناکشو شنیدم.
-خفه می شی یا نه خودم بیام خفت کنم؟
اینو گفت زد رفت از ترس چیزی نمی تونستم بگم.
-چی شد آوردینش؟
-بله قربان وقتی از عمارت زد بیرون گرفتیمش.
-آفرین حالا کجاست؟
-تو همون اتاقی که گفتین.
-خوبه می تونی بری.
-چشم.
بعد اینکه مرادی از اتاق رفت موبایلم رو برداشتم به کسی که می خواستم زنگ زدم.
-بله؟
-آوردمش.
-جدی کی گرفتینش؟
-اینش دیگه به تو ربطی نداره.
-ببین بچه وقتی کاری رو که بهت گفتم انجام دادی منم این دختره رو خلاص می کنم می دونم تو از این غلطا نمی تونی بکنی.
romangram.com | @romangraam