#الهه_غم
#الهه_غم_پارت_55

رفتم داخل دکمه طبقه خودمو زدم از آسانسور بیرون اومدم با کلید در واحد خودمو باز کردم وارد شدم.

لباس مو عوض کردم صدای موبایلم ببند شد برداشتم شماره ناشناس بود.

-بله؟

-الو.

-تو هم عجب دل خوشی داری این وقت شب.

تلفنو قطع کردم معلوم نبود کی بود دوباره زنگ خورد همون شماره بود جواب ندادم.

چند دقیقه بعد اس اومد از همون شماره بازش کردم.

-پیدات می کنم.

وا این کیه دیگه منم اس دادم عمتو پیدا کن موبایلو گذاشتم رو میز،رفتم رومبل دراز کشیدم دستمو گذاشتم رو سرم تو فکر این بودم که چه خاکی تو سرم بریزم.

که بازم برای اس اومد بازم این مزاحمه تلفنو برداشتم دیدم فرزینه.

-چطوری کلک؟

-خوب.

-منم خوب بای.

وا اینم یک تختش کمه ها دلم برای بابا تنگ شده بود تصمیم گرفتم زنگ بهش بزنم.

شمارشو گرفتم بعد چند دقیقه جواب داد انگار نشناخته بود.

-بله؟

-بله؟

-بابا.

چیزی نگفت چند دقیقه بعد قطع کرد.

اشک از چشمام جاری شده یعنی حتی لیاقت حرفی هم نداشتم این همه نفرت از کجا سر چشمه می خوره.

اشک چشمامو پاک کردم رفتم تو اتاقم گرفتم خوابیدم

صبح با نور خورشید بیدار شدم رفتم دستشویی اومدم بیرون رفتم تو آشپزخونه در یخچالو باز کردم چیز زیاد خواصی نبود.

باید هر چی زودتر دنبال یه کار درست حسابی می‌گشتم

نون پنیر خوردم رفتم رو مبل نشستم تلویزیون رو روشن کردم.

چند ساعت بود که شبکه هارو بالا پایین می کردم اما دریغ از یک چیز به درد بخور.

رفتم تو اتاقم لباسمو پوشیدم تصمیم گرفتم برم بیرون دنبال کار از آپارتمان زدم بیرون تو خیابونا راه می رفتم پارکی اون نزدیکی بود نشستم رو نیمکت.

یک ماه می گذره که من تو این بوتیک کار می کنم زیاد سخت نیست ولی سر کله زدن با مشتری پدر آدمو در میاره تو این یک ماه رابطم با فرزین خوب شده بود مثل سارا بود برام.

ولی خیلی مرموزه بعضی وقتا با یکی تلفنی آروم حرف می زنه کلا مشکوکه ولی دوست خوبیه.

امروز قرار بعد کار باهم بریم دور دور وقتی تعطیل شدیم زود از بوتیک اومدم بیرون زنگ زدم به فرزین.


romangram.com | @romangraam