#الهه_غم
#الهه_غم_پارت_49
-چ..چی می گید؟
سرشو گرفت پایین ولی من دیدم قطره اشکی که از چشماش ریخت سر در نمی آوردم چشه این آرسام اون آرسامی نیست که یک روز به قصد کشت شکنجم داد.
صدای زمزمه شو شنیدم.
-نرو بمون پیشم.
زود در باز کردم از عمارت زدم بیرون تأمل اون مکان برام سخت بود داشتم از باغ میگذشتم که صدای فریادشو از پشتم شنیدم.
سر جام وایسادم اما برنگشتم.
-آنیما نرو قسم می خورم دیگه باهات کاری نداشته باشم اصلا خودم با بابات صحبت می کنم تو فقط نرو.
صداش بغض داشت این بغضو درک نمی کردم ولی لحظه ای که کتکم می زد از جلوی چشمام کنار نمی رفت بدون توجه بهش از عمارت زدم بیرون.
سر خیابون تاکسی گرفتم آدرس آپارتمان مو داد
تو فکر رفتار آرسام بود اون بغضش غم چشماش
از من می خواست ترکش نکنم چطور بمونم وقتی اون همه بلا سرم آورد اصلا دلیلی نداره.
وقتی رسیدم کرایه رو حساب کردم با کلید در رو باز کردم
نگاهی کلی انداختم اینجا رو بیشتر دوست داشتم
اینجا آرامش داشتم.
رفتم تو اتاقم لباسمو عوض کردم مشغول چیدن لباسام تو کمد شدم اومدم بیرون باید اینجا هارو تمیز کنم.
هوف بالاخره تموم شد.
-چی شده خبر جدید چی داری.
-قربان امروز همون خدمتکاری که اون روز آرسام برده بودش بیمارستان از عمارت رفته.
-خب به سلامتی آخه الاغ من چی کار به خدمتکار اون خونه دارم.
-وقتی داشت می رفت آرسام تو باغ جلوی همه بهش گفت پیشم بمون ولی دختره اصلا توجه نکرد.
-چی مطمئنی؟
-بله قربان خودم تو باغ بودم.
-دختره رو تعقیب کردی دیگه؟
-چیزه من خب نتونستم.
-خیلی احمقی زود پیداش کن وگرنه من می دونم تو.
بدون حرفی قطع کردم خوشم اومد بالاخره آرسام خان دم به تله داد هه.
«آنیما»
-اه سارا کمتر غر بزن.
-خر می گم بیا برو پیش بابات.
romangram.com | @romangraam