#الهه_غم
#الهه_غم_پارت_48
-مجبورم.
-گمشو بیرون.
از صدای فریادش سر جام خشکم زده بود.
-می گم گمشو.
اومد طرفم بازومو گرفت از اتاق انداخت بیرون چرا همچین کرد رفتم سمت اتاقم شروع کردم لباسامو جمع کردم.
نگاهی به اطراف انداختم که چیزی رو جا نزارم از اتاق زدم بیرون رفتم تو آشپزخونه دیدم صدف داره کار می کنه صداش کردم با هم رفتیم یه گوشه که کسی نباشه.
-دارم میرم اومدم بهت بگم خیلی ممنونم که اون حرفارو زدی.
-منم برات خوشحالم برو پشت سرتم نگاه نکن.
-تو چی؟
لبخند تلخ زد گفت:
-من به این کار واقعا نیاز دارم خداروشکر تا الان کار اشتباهی نکردم تو برو.
با چشمای اشکی نگاش کردم خودمو اندختم تو بغلش بغضم شکست .
-دلم برات تنگ می شه.
-منم.
ازش جدا شدم شمارمو بهش دادم.
-فراموشم نکن.
-هرگز.
ازش جدا شدم به طرف اتاقم داشتم می رفتم که از اتاق آرسام صدای شکستن اومد
یعنی چی شده؟
می خواستم برم ببینم چی شده که با خودم فکر کردم بیخیال الان برم حتما یه بلای سرم میاره.
بخاطر همین تو اتاقم رفتم چمدونم رو برداشتم نگاهی به اتاق انداختم مطمئن بودم دلم هرگز واسه اینجا تنگ نمی شه ولی این اتاق فرق می کرد.
این اتاق شاهد تمام زجه هام بود لبخند تلخ زدم از اتاق اومدم بیرون آروم از پله ها پایین رفتم صدف کنار در وایساده بود بازم بغلش کردم.
که یهو از پشت سرم صدا اومد برگشتم که آرسامو دیدم با دستای خونی با خشم نگام می کرد یهو غرید.
-پس داری میری؟
-آر..آره.
با خشم به طرف داشت می اومد که سر جاش وایساد دستاشو مشت کرد.
یهو رنگ نگاش عوض شد تو چشمامش غم بود ولی نمی دونم چرا.
-نرو آنیما.
احساس کردم تو چشماش اشک جمع شد از تعجب دهنم یک متر باز بود صدف زود از پیشمون رفت.
romangram.com | @romangraam