#الهه_غم
#الهه_غم_پارت_4

-بیخیال آجی.

-کار نداری فعلا.

-بای.

« دو روز بعد»

-مطمئنی می خوای بری؟

-آره.

-ببین آنیما نشنیدی سیما چی گفت بخاطر اشتباه کوچیک چه بلای سر اون بیچاره آورد. -سارا بلاخره که چی باید کار کنم،سعی می کنم که کارمو خوب انجام بدم.

-باشه مواظب خودت باش هر اتفاقی افتاد خبرم کن.

-باشه گلم فعلا.

بعد اینکه سارا رفت به طرف عمارت رفتم وقتی رسیدم یه مرده جلومو گرفت گفت:

-با کی کار دارین؟

-برای کار اومد.

رفت با تلفن صحبت کرد اومد طرفم.

-دنبالم بیا.

وقتی وارد باغ شدم نزدیک بود سکته کنم پانزده،بیست نفر با سگای بزرگ دور تا دور عمارت بودن.

اینجا دیگه کجاست؟

وقتی رسیدیم مرده رفت بجاش زنی با لباس فرم اومد گفت:

-دنبالم بیا.

وای اینا چرا اینطورین نه سلامی نه علیکی داشتم پشت سرش می رفتم که گفت:

-همینجا بمون آقا میاد.

چند دقیقه منتظر بودم که صدای پا شنیدم سرمو بلند کردم که پسری رو دیدم خوشگل بود داشتم نگاش می کردم که گفت:

-چته خوردی منو.

از خجالت سرمو پایین انداختم.

-حوصله حاشیه رو ندارم اینجا قوانین خاصی داره اگه می تونی باهاش کنار بیای که هیچ اگه هم نتونستی از همین اول بگو.

-نه من می تونم.

پوزخند زد گفت:

-می بینیم.

-فریناز.

-بله آقا.


romangram.com | @romangraam