#الهه_غم
#الهه_غم_پارت_15

-باشه.

با ترس وارد عمارت شدم از باغ رد شدم تا درو باز کردم پامو گذاشتم تو با آرسام روبه‌رو شدم.

به لکنت افتاده بودم

-سل..سلام.

با چشمای قرمز بهم خیره شده بود.

-تا الان کجا بودی آنیما؟

از ترس به سکسکه افتاده بودم.

-خب من اجازه گرفته بودم.

یهو غرید.

-از کی هان از کی اجازه گرفتی؟

از صدای فریادش ترسیده بودم خیلی وحشتناک شده بود.

-از فریناز خانوم اجازه گرفتم. -تو گو خوردی مگه من مرده بودم راستشو بگو با کی قرار داشتی؟

چشمام از تعجب درشت شده بود این چی داشت می گفت.

-آقا چی می گین من فقط رفتم بیرون.

-با این سر رو وضع.

نگاهی به خودم انداختم مانتوم که خوب بود شلوارم فقط تنگ بود موهامم یکم بیرون همین.

یهو اومد طرفم موهامو گرفت تو دستش کشید.

با صدای بلند گفت:

-اینا چرا بیرونن هان؟تا وقتی تو این عمارتی حق اینو نداری که با اینو اون بپری فهمیدی؟

از ترس خشکم زده بود

ایندفعه موهامو با قدرت بیشتری کشید.

-ببین آنیما منو نشناختی وای به حالت بفهمم با کسی می پری من می دونم تو.

هلم داد طرف پله ها

تو اتاقم رفتم داشتم به رفتار آرسام فکر می کردم اخیرا رفتارش جوری شده بود.

مثلا می رم تو باغ قدم بزنم می گه این چه وضعشه چرا موهات معلومه لباس از این بهتر نداشتی.

یادمه چند روز پیش ازش خواستم اجازه بده برم بیرون دعوای راه انداخت که نگو امروزم فقط به فریناز خانوم گفتم می خوام برم بیرون.

شانس آوردم تو این مدت معصومه نبود وگرنه بدبخت می شدم.

لباسمو عوض کردم داشتم جلوی آیینه موهامو شونه می کردم که صدف وارد شد.

-هی آنیما آقا کارت داره.


romangram.com | @romangraam