#الهه_غم
#الهه_غم_پارت_14
با چشمای اشکی نگاش کردم من فقط می خواستم از این وضع درش بیارم احساس می کردم مثل من غمگینه ناراحته
قصدم جلب توجه نبود.
بستنی رو انداختم رو زمین از جام بلند شدم قبل رفتن برگشتم طرفش اشک از چشماش میریخت.
- قصدم اصلا جلب توجه نبود لطفا زود قضاوت نکنین
فکر کردم مثل خودمین همین.
برگشتم از اونجا دور شدم دستمو جلوی دهنم گذاشتم تا صدای هق هقم بلند نشه
لحظه آخر پشیمونی تو نگاشو دیدم.
اما دیگه پشیمونی فایده نداشت حرف دلشو زد
تاکسی گرفتم آدرس عمارتو دارم داشتم فکر می کردم که
باید فردا هم اجازه بگیریم بیام بیرون می خوام
برم دکتر این چند روزه قلبم
بعضی وقتا تند تند میزنه
دردش زیاد شده نمی تونم تحمل کنم.
تو عمارت هنوز کسی از این بیماری خبر نداره یاد روزی افتادم که دکترم گفته بود.
-ببینید خانوم رحمانی شما این مشکل رو اصلا جدی نگرفتین بهتون می گم دارو هاتونو سر فرصت بخورید
نباید انقدر به خودتون استرس وارد کنید اما شما اصلا به حرفم اهمیت نمی دین.
هه دکتر چه حرفای می زد به خودت استرس وارد نکن زندگی من شده پر از استرس،داره خوردن که جا خود داره.
یهو صدای راننده منو از فکر بیرون آورد.
-خانوم رسیدیم.
کرایه رو حساب کردم پیاده شدم آروم آروم به سمت عمارت رفتم چند تا از افراد آرسام بیرون عمارت بودند
اینا اینجا چی کار می کنند
چشم یکی از اونا به من افتاد.
با سرعت به طرفم اومد
اینجا چه خبره.
-تا الان کجا بودی دختر؟ می دونی آقا چقدر عصبانیه.
-من اجازه گرفته بودم.
-از کی.
-خب فریناز خانوم.
-حالا برو تو فقط آقا رو بیشتر از این عصبانی نکن.
romangram.com | @romangraam