#الهه_غم
#الهه_غم_پارت_13
تاکسی گرفتم رفتم پارک همیشگی وقتی رسیدم کرایه رو حساب کردم پیاده شدم رفتم رو نیمکت محبوبم نشستم به دور اطرافم خیره شدم.
پسر دخترهای که بعضی ها با لبخند بعضی با اخم پیش هم قدم می زدن از جام بلند شدم رفتم یه بستنی برای خودم گرفتم.
به سمت جای قبلیم رفتم که دیدم پسری اونجا نشسته
بدون حرفی گوشه ای از نیمکت نشستم شروع کردم به بستنی خوردن.
حواسم به اون پسره بود
سرشو تو دستش گرفته بود چند دقیقه گذشت ولی هنوز تو همون حالت بود.
بستنی که تموم شد دور دهنمو پاک کردم نگاهی دیگه بهش انداختم که دیدم داره گریه می کنه.
دلم گرفت نمی تونستم ببینم
کسی پیشم گریه می کنه
رو کردم بهش.
-آقا اتفاقی افتاده؟
سرشو بالا گرفت نگاهی بهم انداخت.
-مهمه.
-خب گفتم شاید اتفاقی افتاده باشه.
به روبه روش خیره شد زیر لب حرف زد.
-اتفاق هه اره خیلی اتفاق های خوب افتاده.
با تعجب نگاش می کردم از چشماش غم می بارید بلند شدم رفتم دوتا دیگه بستنی گرفتم.
اومدم رو نیمکت نشستم
یکی از بستنی هارو طرفش گرفتم با تعجب نگام کرد.
-بفرمائید.
- نمی خوام.
-خیلی خوشمزه هستا.
-نمی خوام.
-حالا بخورید بد بود بندازین دور.
-گفتم نمیخورم.
-شما حال...
پرید وسط حرفم
با صدای بلند گفت:
-میگم نمی خورم دست از سرم بردار کمتر خودتو بهم بچسبون.
romangram.com | @romangraam