#الهه_غم
#الهه_غم_پارت_12

با ناراحتی داخل انباری شدم خیلی کثیف بود با هزار زحمت تمیزش کردم.

جونی تو بدنم نمونده بود

با سر پایین افتاده به سمت

عمارت رفتم از خستگی نا نداشتم به سمت اتاقم رفتم خداروشکر ایندفعه معصومه خانوم جلومو نگرفت

رفتم حموم کردم اومدم بیرون.

جلوی آیینه موهامو خشک کردم عاشق موهام بودم خیلی نرم بود لباسمو پوشیدم رو تخت نشستم واقعا خسته شده بودم تو این چند روز

نمردیم معنی خدمتکار شخصی هم فهمیدیم.

نگاه به ساعت انداختم فکر کنم دیگه آرسام برسه

پشت پنجره منتظر موندم که اومد برم پایین هر چی وایسادم نیومد خیلی خوابم می اومد حالا یکم بخوابم چیزی نمی شه که رفتم رو تخت دراز کشیدم

به خواب عمیقی فرو رفتم.

با ضربه محکمی که به پهلوم خورد از خواب پریدم

قیافه به خون نشسته آرسام رو دیدم.

-مگه اینجا خونه خالس

تو غلط می کنی می خوابی پول مفت به اینو اون نمی دم.

انگشت اشارشو گرفت طرفم.

-وای به حالت دفعه بعد بیام ببینم جلوی در نیستی اونوقت بد می بینی.

بدون اینکه بزاره چیزی بگم از اتاق زد بیرون با چشمای غمگین به در خیره

شدم انگار خواب بر من حرامه.

از جام بلند شدم رفتم به سمت اتاقش در زدم.

-بیا تو.

-چیزی لازم دارین؟

- قهوه بیار،باید بدونی وقتی میام قهوه آماده باشه.

-چشم.

بعد اینکه قهوه رو درست کردم براش بردم رو میز گذاشتم تمام تلاشمو کردم که نه تلخ باشه نه شیرین.

-ببین دختر همین طور که گفتم اینجا خونه خاله نیست که صبح بیای کار اتاقمو انجام بدی بری بکفی بخوابی باید تو کار عمارت انجام بدی حالا گمشو برو بیرون .

با بغض از اتاق زدم بیرون

همراه این چند روزم شده اشک

چند ماه از کار کردن تو عمارت گذشت دیگه تحمل نداشتم می خوام امروز برم بیرون.

وقتی از عمارت بیرون اومدم نفسی راحت کشیدم واقعا تو اون عمارت خیلی برام سخت بود.


romangram.com | @romangraam