#الهه_غم
#الهه_غم_پارت_143

-آرسام عشقم چشماتو باز کن

ببینم.

بغضم ترکید با درد نگام کرد

می خواست یه چی بگه سرمو نزدیک تر بردم.

-به او...اون حر...حرو..حروم زاده ال..التماس نکن..نکن.

-چطوری دردتو ببینم التماس

نکنم.

با درد به کتش اشاره کرد.

-بپ..بپوشش.

کت شو در آورد خودم

پوشیدم تا دستام پوشیده شه

صدای پوزخند مهند بلند شد.

-بازی تازه داره هیجانی می شه.

دستشو تو جیبش گذاشت به طرفمون اومد.

مهند:چقدر رمانتیک.

شروع کرد خندیدن تمام لباسم از خون آرسام قرمز شده بود.

آنیما:خواهش می کنم باید بره بیمارستان.

با این حرفم خندش بیشتر شد اومد کنارم نشست که آرسام سرشو با درد بالا آورد با خشم نگاش کرد می خواست بلند شه که نتونست افتاد تو بغلم مهند رو کرد بهم.

-ببرمش بیمارستان! ببرمش تا دردش خوب شه حالا تازه این اولشه.

از جاش بلند شد به آدماش اشاره کرد که آرسامو ببرن

دست آرسامو گرفتم.

-نه نمی زارم ببرینش.

یهو مهند از پشت دستمو گرفت طرف مقابل آرسام کشید در همون حال جیغ می زدم تا ولم کنند.

آرسامو رو زمین می کشیدن.

آنیما:ولم کن لعنتی.

مهند: کمتر جیغ بزن با داد و فریاد تو اون حالش خوب نمی شه.

سپس وایساد برگشت طرفم با لحن ترسناک گفت:

-نمی خوای کار نیمه تموم اون دفعه رو الان تموم کنم.

یه نگاه به سر تا پام انداخت


romangram.com | @romangraam