#الهه_غم
#الهه_غم_پارت_144

دستمو بلند کردم سیلی محکم

تو صورتش خوابوندم دست خودم درد گرفته بود.

انگار انتظار این حرکتو نداشت از غفلتش استفاده کردم هولش دادم.

به طرف آرسام دویدم که یکی از آدماش وسط راه گرفتنم سیلی محکم تر از سیلی من زد که رو زمین افتادم.

نعره آرسام بلند شد چشمام بهش افتاد انگار جون تازه گرفته بود به طرف کسی که زده بودتم.

اومد زیر مشت لگد گرفت انگار بقیه در تعجب بودن یهو به خودشون اومدن دست آرسامو گرفتن یکی با پشت کلت زد تو سرش که بی هوش شد.

با ترس به چشمای بستش نگاه می کردم مهند گرفته بودم به طرف ماشین

می کشید.

نگام فقط رو آرسام بود که تو یکی از اون ماشینا انداختنش

اشک از چشمام می ریخت.

چه سرنوشت بدی داشتم یعنی امید هنوز نفهمید که یه جا کار می لنگه.

با ضربه ای که به پشتم خورد تو ماشین افتادم مهندم پیشم

خیلی ریلکس به روبه‌رو خیره شده بود.

هق هقم بالا گرفته بود فقط دعا می کردم تا از دستش خلاص شیم می دونستم چیز خوبی در انتظارمون نیست.

مهند:اه کمتر زر زر کن اعصابمو بهم ریختی دوست نداری که مثل عشقت کاری کنم کلا لال شی.

دستمو جلو دهنم گذاشتم تا صدام بلند نشه نگاه مهند و رو خودم حس کردم تو خودم جمع شدم.

مهند:فکر کردی از دست من خلاص می شی یه بلای سر تو با اون احمق بیارم که.

-چ..چی از..جون..جونمون می خو...می خوای؟

-خودت گفتی که.

نیشخندش بلند شد چند ساعت گذشت فقط تو فکر آرسام بودم انگار رسیده بودیم که ماشین و نگر داشت.

نگاه به اطراف انداختم مثل یه خرابه بود دور اطراف خونه ای وجود نداشت

چشمم به ویلای قدیمی افتاد

با کشیده شدن دستم

پیاده شدم.

چشمم به ماشینی بود که آرسام توش بود در ماشین باز شد دونفرشون آرسامو آوردن بیرون به طرف ویلا رو زمین می کشیدن.

رو کردم به مهند با التماس گفتم:

،تورخدا بگو بلندش کنند.

بدون اینکه به حرفم توجه کنه دستمو کشید به طرف ویلا برد وارد که شدیم توش مثل خونه ارواح بود.

پله ای گوشه چپ بود که به


romangram.com | @romangraam