#الهه_غم
#الهه_غم_پارت_131

یهو جلو خم شد.

بابا:همون رئیس شرکت مصباح زاده.

ایندفعه آرسام بود که پوزخند زد.

آرسام:آره.

لبخند رو لبم بابا اومد منو می بینی دهنم از تعجب باز موند.

رو تخت دراز کشیده بودم اصلا باورم نمی شد به حلقه تو دستم نگاه کردم یعنی الان نامزد آرسامم.

یاد چند ساعت پیش افتادم وقتی آرسام گفت امشب نامزد کنیم بابا با کمال میل قبول کرد.

انگار آرسام از اول همه چی و

برنامه ریزی کرده بود بینمون صیغه محرمیت خونده شد

برای دوماه بعدش عروسی

امشب هیچکس نظرمو نخواست حتی آرسام.

بغض گلومو گرفت ممکنه عاشقش باشم ولی این موضوع راجب آینده مونه چرا به من چیزی نگفت.

حداقل یکم غیرت بابا گل کرد گفت تا عروسی باید اینجا بمونم گفت فعلا عقد دائم نشدیم خوب نیست برم عمارتش.

با این حرف اخمای آرسام تو هم رفت هه اگه به اون بود عقدم همین امشب می گرفت

هنوز نفهمیدم چرا بابا وقتی فامیلشو فهمید انقدر راحت قبول کرد حتی موضوع منم

فراموش کرد.

اصلا به آرسام توجه نکردم

وارد اتاق قبلیم شدم

هر چی زنگ می زد جواب نمی دادم گرفتم خوابیدم با صدای زنگ تلفن چشمامو باز کردم.

بدون اینکه به شماره نگاه کنم

جواب دادم.

آنیما:بله؟

با نعره آرسام تلفنو دور کردم.

-کوفت بله اگه دستم بهت برسه من می دونم تو

چرا این بی صاحاب و جواب نمی دی؟

از یک طرف ترسیده بودم از طرف دیگه لجم گرفته بود.

-چرا جواب بدم اختیار موبایلم دست خودمه مگه تو از من راجب این نامزدی کوفتی گفته بودی که من....

پرید وسط حرفم.

-عشقم کشید نگفتم وقتی گفتی عاشقمی مال خودمی


romangram.com | @romangraam