#الهه_غم
#الهه_غم_پارت_130
با ابرو بالا رفته به طرفش برگشتم و گفتم:
-خونه آنیما به چه مناسبت؟
-والا چیز خاصی نمی دونم ولی فکر کنم می خواد خواستگاری کنند.
صدام بلند ش.
-چی خواستگاری؟
از ترس به لکنت افتاد.
-بازم مط...مطمئن نی..نیستم.
-گمشو بیرون.
وقتی از اتاق رفت بیرون مشت محکمی به دیوار زدم لعنتی اون دختر نباید مال کسی دیگه بشه من باهاش خیلی کار دارم.
با چشمای به خون نشسته
روبهرو آیینه وایسادم
زیر لب تکرار کرد.
-اگه مال من نباشه نباید مال کس دیگه هم بشه.
«آنیما»
بعد دیدن اون فیلم انگار یکم نرم تر شد ولی بازم با مشکوکی نگامون می کرد.
هر چی اطراف و نگاه می کردم زنشو ندیدم نگام افتاد به بابا که با پوزخند نگام می کرد تعجب کردم.
بابا:دنبال چیزی می گردی؟
-ن..نه.
چیزی نگفت چند دقیقه بینمون سکوت برقرار شد که آرسام گفت:
-راستش آقای رحمانی می خواستم آنیما رو از شما خواستگاری کنم.
ابرو بابا بالا پرید پوزخند گوشه لبش نشست و گفت:
-کس و کار نداری که خودت خواستگاری می کنی.
مشت شدن دست آرسامو دیدم.
آرسام: مادرو پدرم عمرشونو دادن به شما.
با این حرفش پوزخند بابا پر رنگ تر شد می دونستم هرکی دیگه این حرف ها رو می زد
آرسام ساکت نمی موند.
بابا:اسمت چیه؟
-آرسام، آرسام مصباح زاده.
یکی از ابرو هاش بالا پرید
romangram.com | @romangraam