#الهه_غم
#الهه_غم_پارت_115

-خب چیزه خب می خواستم بگم زور نگی.

بدون اینکه چیزی بگه به

روبه روش خیره شد رفته بود

تو جلد آرسام قدیم و این منو عصبانی می کرد.

بینمون سکوت برقرار شد حتی یک کلمه حرفم نزد این اخلاقش اصلا خوشم نمیاد.

از جام بلند شدم که گفت:

-کجا؟

-دلیلی نمی بینم اینجا بمونم.

-بشین سر جات.

با حرص رو صندلی نشستم که باعث شد زخمم به درد بیاد دستمو گذاشتم روش.

آرسام:مواظب باش.

نه به اون عصبانیتش نه خوبیش چند روز گذشت بلاخره هر دو از بیمارستان مرخص شدیم با هم

آشتی کردیم.

دکتر گفته بود بیشتر باید مراقب آرسام باشیم حالا خوبه من چاقو خوردم.

دستشم بهتر شده بود

آخ چقدر بخاطر این دستش حرصش می دادم.

هنوز نمی دونه که مهند فرار کرده الان تو راه عمارتیم

دلم برای صدف تنگ شده ولی با یاد اون معصومه اخمام تو هم رفت.

-چرا اخم کردی بچه؟

،بچه خودتی

چشم غره بهش رفتم که تک خنده کرد.

-خب من بچه حالا بگو چی شده؟

-هیچی.

-منم باور کردم.

-هر جور راحتی فکر کن.

یهو گرفتم تو بغلش فشارم داد البته با دست راستش.

-کمتر بلبل زبونی کن می خورمت ها.

-اه ولم کن بینم فکر نکن هنوز باهات آشتی کردم اون شکنجه ها یادم نمی ره.

ناراحتی رو تو صورتش دیدم.


romangram.com | @romangraam