#الهه_غم
#الهه_غم_پارت_103

-به جهنم.

یهو رو همون پله ها گذاشتم

زمین خودش رفت، پام خیلی می‌سوخت چون بیشتر ضربه هاش به پام می خورد.

سعی می کردم بلند شم اما دردم بیشتر می شد

از این همه ضعفی که داشتم

حالم بهم می خورد.

قلبم تیر کشید وقتی عمارت آرسام بودم قلبم اینطوری اذیتم نمی کرد، شاید بخاطر اینکه حواسش بود که قرصامو بخورم زیر نظر دکتر باشم ولی الان بعد چند ماه دوباره قلبم تیر کشید الان قدر اون نامرد و فهمیدم.

بالاخره بلند شدم با کمک دیوار راه می رفتم چندتا پله که رفتم بازم افتادم.

بغضم شکست با صدا گریه کردم وضعیت خیلی بدی بود

سرمو گذاشتم رو پله پامو بغل گرفتم شاید یکم دردش کمتر شه.

چند دقیقه گذشت که با قرار گرفتن دست یکی سرمو بالا گرفتم مهند بود که با پوزخند نگام می کرد.

-خبر نداری که چقدر حال بهم زن شدی.

فقط لبخند تلخ زدم حرفش

حق بود واقعا تو اون وضعیت چیزی بهتر از این نبود شاید انتظار داشت که جواب شو بدم.

دوباره گرفتم تو بغلش ایندفعه اعتراضی نکردم

حالم خوب نبود تا بخوام دعوا بگیرم.

سرم رو سینش بود دستش دورم محکم تر شد به طرف اتاق رفت دیگه داشتم تو بغلش از حال می رفتم

که رو تخت خوابوندم.

آروم چشمامو باز کردم بهش خیره شدم روم خم شده بود انگار قصد وایستادن نداشت

جز به جز صورتم رونگاه می کرد.

تا اینکه رو چشمام قفل شد

از این شرایط معذب شده بودم بخاطر همین دستمو

گذاشتم رو سینش

به عقب هلش دادم که به خودش اومد اخماش تو هم رفت.

ازم فاصله گرفت با اخم رو کرد بهم.

-ببین چی دارم بهت می گم فکر کنم فهمیدی که باهات شوخی ندارم پاتو از این اتاق بیرون نمی زاری.

به طرف در اتاق رفت که برگشت و گفت:

-درضمن آخرین بارت باشه که تو کارام دخالت می کنی.

با این حرف از اتاق رفت بیرون چند دقیقه بعد یه زنه اومد زخمامو پانسمان کرد.


romangram.com | @romangraam