#الهه_غم
#الهه_غم_پارت_101

«آنیما»

صبح وقتی بیدار شدم

می خواستم بیرون رو یکم نگاه کنم شیوا رو دیدم

که از اتاق مهند اومد بیرون.

حالم ازشون بهم می خوره با اون سر وضع شیوا به همه چی می شه پی برد.

حوصلم سر رفته بود

تازه چند ساعت گذشته بعد اگه دو روز اینجا بمونم که دیونه می شم.

با صدای پایین از جام پریدم

صدای جیغ خیلی بلند بود

یعنی چی شده به طرف در اتاق رفتم که یاد حرف مهند افتادم بهم گفت پامو از اتاق بیرون نزارم.

ولی با اون صدا ها مگه می شه در رو باز کردم یه نگاه به اطراف انداختم این بالا که خبری نبود.

به طرف پله ها رفتم آروم آروم پایین می اومدم

با چیزی که دیدم خشکم زد

چند تا دختر بودن که یکیشون وسط سالن افتاده بود دو تا از آدم های مهند داشتن شلاقش می زدن.

دختر های دیگه هم فقط گریه می کردن، مهند رو مبل نشسته بود با لبخند نگاه می کرد.

احساس می کردم می خوام بالا بیارم از سرو صورت دختره خون می اومد.

نتونستم تحمل کنم و گفتم:

-لطفا تمومش کنید.

با این حرفم اون دوتا وایسادن برای چند لحظه صدای گریه دختره قطع شد.

نگاه مهند بهم افتاد

یهو قرمز شد غرید.

-تو اینجا چه غلطی می کنی؟ -خب م..من.

به لکنت افتاده بودم.

-انگار دوست داری خودتو

فدای مردم بکنی.

لبخند شیطانی زد به آدماش اشاره کرد بیان طرفم

دستامو گرفتن انداختنم پیش

اون دختر.

یک نگاه به دختره انداختم وضعش خیلی بد بود با صدای مهند سرمو بالا گرفتم.


romangram.com | @romangraam