#اجبار_اختیاری_اختیار_اجباری__پارت_9


اول تعجب کرد، بعد انگار آتیشش زده باشی چنان منو رو زمین کشید که تمام پام زخم شده بود.هنوز یادم نرفته که منو برد تو ده پایین و جلو همه و بابا چه قشقرقی که به پا نکرد!

آه سردی کشیدم. مثل اینکه دیدار دوم جالب نبوده زیاد!

آخرین بار هم همین سه سال پیش بود که با هم دانشگاهیم اردلان اومده بودیم ده و داشتیم تو جنگلا قدم می زدیم.طبق عادت دوستانمون دست همو گرفته بودیم و می گفتیم و می خندیدیم که از شانس گندمون آقا مارو دید و چه چیزها که نگفت !یه دست گرفتن ساده رو انقد بزرگ کرده بود که به گوش همه ده رسیده بود و همه چپ چپ نگام می کردن.یه عالمه حرف خورد بابای بیچارم!

حرفایی از قبیل:بهادر خان کلاشو بندازه بالاتر،باید دخترشو جمع کنه،هزاربار گفتیم دختر جاش دانشگاه نیست،دخترش بی جنبه است و از این چرت و پرت ها.بابا هم مردونگی کرد هیچی بهم نگفت.خودش از دل من خبر داشت که پاکه پاکه؛مثل مغزم!

با یادآوری این خاطره اخمی به پیشونیم نشست.

مثل بچه ها پامو کوبوندم زمین و گفتم:

-آخه چه جوری من با کسی که یه عمر آبرومو برده زندگی کنم؟اه!

بعد آروم نشستم و گفتم:

-اما فکر کن اگه با کسی که آبروتو برده زندگی نکنی ،کسی که همیشه آبروتو خریده رو از دست می دی!

-ببین نیاز، با خودت روراست باش!تو می تونی هرجور شده خودتو خوشبخت کنی اما اگه بابات نباشه کل زندگیت سیاهه.پس تصمیم بگیر و خودت زندگیتو خوب بساز!

با این فکر لبخند رضایتی رولبم نشست.

-اینجوری می تونم تمام زحمتای بابا رو جبران کنم.اما نظر حسام چیه؟

romangram.com | @romangram_com