#اجبار_اختیاری_اختیار_اجباری__پارت_8
زد تو سرمو گفت:
-چند بار بهت بگم سیاه نه،مشکی.نمی دونم لابد دوست داره!
سرمو ماساژ دادم و پرسیدم :
-پس تو چرا رنگی رنگی می پوشی؟
-چون دوست دارم! اصن به تو چه هان؟
بعد با خنده موهامو کشید و دعواهای همیشگی.
با یادآوری این خاطره لبخندی رو لبم نشست ؛خب اولین دیدار بد نبود.
دفعه بعدی وقتی 15 ساله بودم و کنجکاو!
دفعه بعدی وقتی 15 ساله بودم و کنجکاو!برای اولین بار رفته بودم اون ور پرچین، از پشت همون تخته سنگا ،هنوز اینجا رو کشف نکرده بودم ولی با خودم می گفتم این طرف همه چیزش خوشگل تره.با لذت به درختایی که دستاشون تو دست هم بود نگاه می کردم که یه دفعه دستم کشیده شد و صورت عصبی پرهام خان که اون موقع 21 سالش بود جلوم ظاهر شد. فریاد زد:
_تو دیگه هستی؟تو جنگل تک و تنها چیکار می کنی؟بهت نمیاد از ده بالا باشی!
منم بی خبر از همه جا با غرور گفتم:
_من دختر ارباب بهادرم؛نیاز!
romangram.com | @romangram_com