#اجبار_اختیاری_اختیار_اجباری__پارت_7
با خیال راحت و آرامش تمام رفتم رو سنگ دراز کشیدم که رو به آبشار بود،البته از پشت!حالا باید فکر می کردم به همه چی.اوقات پر استرش و پر فکرم رو اینجا می گذروندم؛پر از اکسیژن زنده بود.به آب ها نگاه کردم و حرف زدم:
-سلام خدا!خوبی؟من که خوبم اما درگیرم..می بینی خداجونم؟باید انتخاب کنم!نمی دونم درست و غلطش چیه،نمی دونم چیکار کنم؛اونا خیلی زود می خوان همه چی رو تموم کنن، مشخصه راضی نیستن!حتی تاریخ رو مشخص کردن، یه ماه دیگه،پس من الان دارم به چی فکر می کنم؟آهان! به اینکه بابا گفت تصمیم با منه!
آه سردی کشیدم و گفتم:
-چرا یهو تصمیم گرفتن ده هارو یکی کنن؟چرا به این روش؟وای خدا چقد سوال!نمی دونم اصن بیا یه کاری کنیم بدی و خوبی هارو جدا کنیم؛خوبی ها که: 1.مردم یکی می شن، زندگیشون بهتر میشه ، 2.جون بابا و پویا در امانه، 3.یه ملتی شاد می شن، 4.من از مجردی درمیام.حالا بدی ها: 1. هیچکدوم به این ازدواج راضی نیستیم، 2. بابا رو از دست میدم، مامان رو هم پشتش ، 3. سومی وجود نداره!
-جون دو نفر واست مهمه یا اینکه وایسی آدم مورد علاقت بیاد؟
زدم تو سر خودمو گفتم:
- خب معلومه جون دو نفر آدم مهمه!تازه پرچینام برمی دارن.باید احترام و شان خونوادمو بر گردونم!
برگشتم به سالهای قبل؛اولین دیدار؛همش 8 سالم بود!
-حسام؟ حسام؟ اون پسر اخموئه کیه؟
-اون پسر ارباب نادره. باید بهش بگی پرهام خان!اون پسره چیه؟
سرمو پایین انداختم و گفتم:
-خب نمی شناختمش دیگه دعوام نکن!چرا همش سیاه می پوشه؟
romangram.com | @romangram_com