#اجبار_اختیاری_اختیار_اجباری__پارت_6
از فکرم خندم گرفت واقعا مردم این ده چه حسابی رو من باز کرده بودن که دارن پرهام خان و پسرش رو بدبخت می کنن؟
یهو به خودم اومدم دیدم از حموم اومدم بیرون.مثلا به خودم گفتم نباید فکرکنیا!به ساعت نگاهی انداختم، تازه سه و ربع بود.اه چیکار کنم تا چهار ونیم؟
یا فکری که به سرم زد بشکنی زدم و گفتم:
-نقاشی و طراحی!فکرمم آزاد می شه!
رفتم سراغ دفترم.خیلی بزرگ و سنگین بود ولی دوسش داشتم.زیاد ماهر نبودم ولی خب علاقست دیگه.
سعی کردم تصویری از مخفی گاهم رو به ذهن بیارم،یکم که به ذهنم فشار آوردم لبخندی به لبم نشست.
آروم شروع کردم به رقصوندن مداد بی6 رو کاغذ.مشغول طراحی شدم و همه چی یادم رفت ،حتی زمان!هنوز تموم نشده بود، کمی خودمو راست کردم تا کمرمو آروم کنم که با دیدن ساعت مثل جت همه چی رو پرت کردم کنار و سراسیمه رفتم آماده شدم؛چون تازه حموم بودم لباس گرم زیاد پوشیدم.صبحای اینجا خیلی سرده!نگاه دوباره ای به ساعت انداختم،اوه 5 شد!
آروم ولی تند دویدم سمت اسطبل و رخشمو برداشتم.سوارش شدم و دِ برو که رفیتم!
با تمام سرعت می رفتم سمت مکانی که از همه چی خالی می شدم؛مخفی گاه دوست داشتنی من!
آروم رخش رو بستم به درخت و با چراغی که دستم بود رفتم سمت سنگا.پشت سنگا از پرچین پریدم اونور،دستی به روی پرچین کشیدم ،آهی کشیدم و با احتیاط رفتم سمت تخته سنگی که نشونم بود.آروم از راه مخفی ای که درست کرده بودم رفتم پایین؛وای بهشت من!
آب رودخونه مثل آبشار پایین می اومد و می ریخت تو یه حوض بزرگ مثل وان و دوش حموم عمل می کرد.از روی سنگا پریدم و خودمو رسوندم پشت آبا؛اینجوری کسی منو نمی دید!دیوارا رو سرخس و خزه پر کرده بو،یه سنگ تخت هم اونجا بود که محل نشیمن گاه من و استراحتم بود.اینجا واقعا بهشت بود!
اول یه سر به باغچه گلام زدم که خودم درستشون کرده بودم؛گلای خیلی قشنگی بودن،اسمشونو نمی دونم ولی عاشقشون شده بودم از حیاط دزدیدمشون!
romangram.com | @romangram_com