#اجبار_اختیاری_اختیار_اجباری__پارت_75
-اونوقت سرکار خانوم کجا قراره برن؟
خیلی جدی گفتم:
-عمارت خودمون!
با خنده عصبی گفت:
-منظورت همون خونه ایه که داره تو آتیش می سوزه؟
دستم بی حس شد.سرمو برگردوندم سمتش تو چهرش دنبال شوخی می گشتم،دنبال حالتی بودم که بگه داره دروغ می گه، اما اون کاملا جدی بود،کاملا!نفهمیدم چجوری سوار اسب شدم اما با تمام سرعت به طرف عمارت بابا رفتم. از فاصله دور هم می شد دود رو دید.
-نه باورم نمی شه،دروغه! باید با چشمای خودم ببینم.
با نزدیک شدن به عمارت تمام دروغایی که به خودم گفته بودم فرو ریخت،تمام خاطرات من در حال سوختن بود.آسمون ابری بود ،فقط دعا می کردم زودتر بارون بباره که آتیش رو خاموش کنه.
نمیتونستم رخش رو نزدیک آتیش ببرم.به درخت بستمش و راه افتادم سمت عمارت.عمارتی که حالا داشت می سوخت،تو شعله آتیش داشت جون می داد ؛زنده ترین خاطره ی من،داشت دست و پا می زد ،کمک می خواست و من کاری ازم برنمی اومد!
نم نم بارون روی صورتم نشست.کاش می تونستم گریه کنم.دلم می خواد گریه کنم.چرا هیچوقت نتونستم گریه کنم؟چرا الان نمی تونم گریه کنم؟الان که همه دوست داشتنی هامو از دست دادم؛گریه کن لعنتی!گریه کن!نمی تونم!
نفهمیدم کی بارون شدت گرفت.فقط آتیشی رو می دیدم که کم شده بود.یه عمارت نیمه سوخته،یه عمارت سیاه،بارون شدید بود!طوری که قطره هاش دردآور بود،ولی نمی تونستم تکون بخورم؛یعنی همه چیمو از دست دادم؟این یعنی چی؟خدایا مگه نگفتی کمکم می کنی؟این اتفاقات چیه؟اینجا چه خبره خدا؟تو بهم بگو!
باید می رفتم به مخفی گاهم.وقتی برگشتم سینه به سینه مردی شدم.سرمو بلند کردم.پرهام بود!هیچ احساسی نداشتم ؛نه نفرت ،نه خشم ، نه ناراحتی،هیچی!انگار تمام احساساتم خشک شد.تو چشماش ناراحتی بود.نمی دونم چرا؟با صدای سردی گفت:
romangram.com | @romangram_com