#اجبار_اختیاری_اختیار_اجباری__پارت_74
با سوالی که تو ذهنم بود سریع سرمو سمت پرستو برگردوندم و پرسیدم:
-راستی پویا کجاست؟
با تعجب شونه ای بالا انداخت و به پرهام نگاه کرد.پرهام همینطور که قدم می زد به سمت عمارت،نه ببخشید قصرشون،گفت:
-شهرام میارتش.
خیلی شهرام شهرام می کنیا.چشم غره ای پشت سرش رفتم که با شنیدن شیهه رخش برگشتم سمت در ورودی.سه نفر داشتن به زحمت از ماشین مخصوص میاوردنش پایین.با دیدن شلاقی که دست یکیشون بود با عصبانیت به سمتشون رفتم.
-هی معلومه دارید چیکار می کنید؟اون شلاق رو بنداز پایین ببینم!
هر سه تا با تعجب بهم نگاه می کردن.چشم غره ای بهشون رفتم و به سمت رخش حرکت کردم.خیلی بی قرار بود.آروم نوازشش کردم.کم کم آروم تر شد.گردنشو بغل کردم و سرمو روش گذاشتم و نوازشش کردم؛آروم شد و سرشو خم کرد رو کمرم!با لبخند از آغوشم جداش کردم و به چشماش نگاه کردم،می بینی رخش؟تنها چیزی که واسم مونده تویی.شیهه ای کشید و پاشو آروم به زمین کوبید.
با لبخند از ماشین پایین آوردمش.همینجوری آروم داشتم می چرخوندمش که صدای پرهام باعث شد سر جام وایسم:
-تو این خونه هیچ زنی حق اسب سواری نداره.
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
-خب پس من از این خونه می رم.
با کنجکاوی پرسید:
romangram.com | @romangram_com