#اجبار_اختیاری_اختیار_اجباری__پارت_72
با لبخندی اضافه کرد:
-الان دیگه خوبی؟کنار اومدی؟
خوبم؟افتضاحم داغونم،کنار اومدم؟آره خیلیم خوب کنار اومدم،خیلی خوب!بخاطر اینکه دیگه دروغی نگفته باشم سرمو آروم بالا و پایین کردم.لبخندی از آرامش زد که صدای پرهام لبخندشو برد:
-پرستو رفتی بیاریش خودتم گیر کردی؟
پرستو هول شده بود و همونجوری گفت:
-اوه اوه اژدها شد بریم تا اژدها وارد نشد.
از وصفش خندم گرفت ولی سریع خندمو خوردم.دستمو کشید و منو به بیرون هدایت کرد.
و نگاه آخری که به عمارت بابا انداختم.
*****
یه عمارت خیلی بزرگ با دیوارای پوشیده شده از پیچک.واو فوق العاده بود.!غرق زیباییش شدم.واقعا بزرگ و زیبا بود.سقفی که رنگ آجری داشت.،پنجره های چوبی ولی خیلی شیک و امروزی،سبکی از جدید و قدیم قاطی بود،سرمو پایین آوردم در چوبی بزرگ،واقعا زیبا بود!
نگاهم دور تادور حیاط چرخید همش سبزه و چمن خالص بود.یه حوض بزرگ هم درست وسط حیاط.گمونم تا 200 متری همش سبزه بود و از اون به بعدش همش درخت و جنگل.خیلی ساکت و اروم بود.با سقلمه ای که به پهلوم خورد از اون حال خارج شدم و به سمتی که ضربه خورده بودم برگشتم.پرستو با خنده نگام کرد و گفت:
-مگه چی دیدی اینطوری غرق شدی؟
romangram.com | @romangram_com