#اجبار_اختیاری_اختیار_اجباری__پارت_70
-من میارمش پرهام خان!
اوه پرهام خان؟بابا بیخیال من حسامو با اونهمه ابهتش حسامی صدا می زنم.آخی حسام!چشاش گریون بود،صداش ناراحت بود،یعنی اون می دونست؟حتما می دونست!با این فکر از درون لبخند زدم.باید در اولین فرصت ازش می پرسیدم.اما چجوری؟خب معلومه بهش زنگ می زنم.
با برخورد دست لطیفی که به دستم خورد، از فکرام دراومدم.پرستو دستمو گرفته بود و درحالی که لبخند می زد گفت:
-از پرهام خان ناراحت نشو!یه کم عصبی مزاجه.
یه کم فقط؟مرگ من فقط یه کم؟الهی بمیرم چقدرم یه کم!
-فقط یه کم؟
بلند خندید و آروم گفت:
-خب خیلی یه کم!
با خنده و حرفی که زد لبخندی زدم و گفتم:
-تو می دونی چه خبره؟
با خنده پرسید:
-چی چه خبره؟
romangram.com | @romangram_com