#اجبار_اختیاری_اختیار_اجباری__پارت_63
سعی کردم دستمو از دستش دربیارم اما نمی شد منو به سمت بابا برد و گفت:
-اگه حرفی دارید بگید.
دستمو ول کرد و یه قدم ازم دور شد.گیج و عصبی به بابا نگاه می کردم.دستمو گرفت و تو چشام نگاه کرد،نگاهش غمگین بود،نگاه بابایی من غمگین بود.آروم گفت:
-مواظب خودت باش دخترم.قوی باش!
با بهت گفتم:
-بابا چی شده؟
نگاهی به پرهام کرد و گفت:
-می فهمی بابا،می فهمی!
دستشو از دستم جدا کرد و رفت.مامان فقط گریه می کرد، هیچ حرفی نزد و سریع از کنارم رد شد.حسام عصبی بود و ناراحت،اومد جلو خواست حرفی بزنه که حرفش خورد و سریع منو کشید تو بغلش.آروم زیر گوشم گفت:
-گریه نکن!نذار پیروز شن،هر وقت دلتنگ شدی بهم زنگ بزن.
سرشو بلند کرد به چشام نگاه کرد.چشماش نم داشت.با بغض گفت:
-نذاری کوهم خورد بشه ها!
romangram.com | @romangram_com