#اجبار_اختیاری_اختیار_اجباری__پارت_61


رو به همون مرد 30 ساله که انگار همه کارش بود، گفت:

-شهرام!ماشینا حاضره؟

پس این شهرام بود.پس این اونکاری بود که می خواست انجام بده.وای خدا!

-بله ارباب!

-خوبه.

سمت بابا برگشت و گفت:

-بهادر خان! حاضرید؟

شوکه برگشتم طرف بابا!حاضر؟به چهره بابا نگاه کردم ، ترس رو برای اولین بار از سمت بابا حس می کردم و نگرانی!مامان گریش شدت گرفته و حسام،حسام ناراحتی از چهرش داد میزد!گیج پرسیدم:

-حاضر؟برای چی؟

پرهام قدمی به سمتم برداشت که ناخودآگاه یه قدم به عقب برداشتم.پوزخندی رو لبش نشست.ای خاک برسرت نیاز! الان فکر می کنه ازش ترسیدی.خب ترسیدم دیگه.باشه ترسیدی اما بروز نده که دیوونه!باشه، حواسم هست!

با همون پوزخند قدمای تندی برداشت و به سمتم اومد.یک قدمیم وایساد و سرشو به سمتم خم کرد خواستم سرمو ببرم عقب که خودمو محکم نگه داشتم ، نباید فکر میک رد ازش ترسیدم.با همون پوزخند در گوشم گفت:

-گفتم لحظات آخر خوشحالیته!

romangram.com | @romangram_com