#اجبار_اختیاری_اختیار_اجباری__پارت_55
باز نازگل منو کشید، دیگه نزدیک بود با کله قل بخورم رو پله ها.این چرا انقد هول بود؟به پایین پله ها که رسیدیم دستمو ول کرد و با همون عجله گفت:
-برید دیگه خانوم! الان دیر میشه ها.
سری از روی تاسف تکون دادم و رفتم سمت پذیرایی.وا سفره عقد کِی چیدن؟چشمم افتاد به پرستو ،عمه خانوم هم مثل برج زهرمار کنارش نشسته بود.اینا تا حالا کجا بودن؟
با صدای بابا به سمتش برگشتم که گفت:
-نیاز جان!بیا بشین پیش پرهام خان که دیگه شروع کنن !
سری تکون دادم و نگاهی به مامان کردم که آروم داشت اشک می ریخت؛اینا امروز چشونه؟!شونه ای بالا انداختم و نشستم رو مبل دونفره ای که واسمون اماده کرده بودن،چادری به سمتم گرفته شد،نگاهمو امتداد دستی که چادرو سمتم گرفته بود بالا آوردم،نازگل بود ؛ با مهربونی گفت:
-خانوم جان خوب نیست سر عقد بی حجاب باشید،این چادرو بذارین سرتون برکت داره!
با لبخند چادر رو ازش گرفتم و گذاشتم سرم.همین که قرآن رو گرفتم دستم و عاقد شروع کرد به خوندن ، دلهره همه وجودمو گرفت؛یعنی کار درستی می کردم؟یعنی باید جواب مثبت می دادم؟وای اگه بدبخت شم چی؟وای نکنه همش کلکه؟اصن من چرا تحقیق نکردم؟چرا همینجوری گفتم باشه؟وای یعنی چی می شه؟تو همین فکرا بودم که با صدای حسام به خودم اومدم:
-نیاز؟زیرلفظی می خوای؟
گیج نگاهش کردم.تازه مغزم به کار افتاد.به همین زودی سومین بار رو گفت؟با ظاهر شدن یه گردنبند طلا جلو روم به خودم اومدم.گردنبند رو گرفتم از عمه خانوم و سرمو انداختم پایین.
-وکیلم عروس خانوم؟
چشمم افتاد به یه آیه از قرآن سوره اعراف آیه 189:
romangram.com | @romangram_com