#اجبار_اختیاری_اختیار_اجباری__پارت_53
با صدای پرهام جفتمون یه پرش کوتاهی داشتیم.به سمتش برگشتیم که درست می شد سمت چپم.پوزخندی رو لبش بود.با تعجب نگاش کردم.حسام سریع دستشو از دور گردنم برداشت و لباسشو مرتب کرد و با لبخند مصنوعی گفت:
-چشمتون بایدم روشن باشه،دارین ماه می بینین!
پوزخند پرهام پررنگ تر شد.با قدمای محکم روبروی حسام قرار گرفت و گفت:
-بله ماشالله ماه و خورشید اینجا رو نورافشانی کردین،ولی این جز قوانینه که ماه و خورشید هیچوقت بهم نمی رسن.
اینا چی می گفتن؟هان؟وای من چقدر خنگم!نکنه فکر کرده بین من و حسام چیزیه؟اصن بذار فکر کنه.،مهم نیست!
حسام با حفظ همون لبخند گفت:
-هر جوری دلتون می خواد فکر کنین.
و بعد از اتاق زد بیرون.سرمو برگردوندم سمت پرهام که با همون پوزخند رو پاشنه پا چرخید و گفت:
-نازگل ؟لباسارو بیار!
اونجوری که گفت نازگل، چیزی که تو ذهنم اومد یه دختر20 ساله بود ولی با وارد شدن یه زن میانسال حدود 52 یا 53 خندم گرفت.خاک بر سرت پرهام!چرا؟همینجوری چون من اشتباه فهمیدم،تقصیر تو بود.نیاز دارم کم کم ازت نا امید می شم ها،مثل دیوونه ها شدی؛خوددرگیری مضمن داری؟
-لباسو بپوش و 5 دقیقه دیگه پایین باش!
با صدای پرهام به خودم اومدم.شونه ای از بی تفاوتی بالا انداختم و لباس رو پوشیدم.یه پیرهن مجلسی بلند که رنگش سفید بود با استینای سه ربع.،از پشت هم یه پاپیون داشت.به پوست گندمیم خیلی می اومد.
romangram.com | @romangram_com