#اجبار_اختیاری_اختیار_اجباری__پارت_52
-بچه شدی حسام؟تا حالا که من اشک همه رو در آوردم.
لبخند کم جونی زد و گفت:
-آره تا حالا...
از بازی با موهام که اصن نمی فهمیدم دارم چیکارشون می کنم دست برداشتم و گفتم:
-حسام تو چته؟الان باید آرومم کنی،نه دل خون!
دستشو انداخت دور گردنم و با همون لبخند گفت:
-از بچگی باهم بودیم،تو هیچوقت گریه نکردی، هیچوقت هیچکی دست روت بلند نکرد،همیشه همه منو به تو می سپردن،اما حالا...
به چشام نگاه کرد و گفت:
-نیاز؟تو خواهرمی،مادرمی،برادرمی،حت ی پدرم؛از اینکه کسی بهت دست درازی کنی و احترامتو نگه نداره داغون می شم!وقتی کوهم خورد می شه من میافتم.
لبخند بهش زدم لبخندی از ته قلبم؛پر از آرامش!اینکه یکی منو کوه خودش می دونست خوشحالم می کرد.سرمو رو شونش گذاشتم،لبخندشو از آینه دیدم.آروم روی موهامو بوسید.
-چشمم روشن!
-چشمم روشن!
romangram.com | @romangram_com