#اجبار_اختیاری_اختیار_اجباری__پارت_40
-منو ببر!
بلندش کردم و راه افتادم سمت عمارت اما قبل از وردود برگشتم سمت مردم و بلند گفتم:
-من قصد فرار نداشتم.اگه می خواستم فرار کنم ،بدون شناسنامه و لباس جایی نمی رفتم؛من سرم بره قولم نمی ره!
با قدمای بلند رفتم وارد عمارت شدم.مامان بیحال رو کاناپه بود و بهم نگاه می کرد، هیچی نمی گفت.رو نزدیکترین راحتی نشستم همونجوری که پویا تو بغلم بود،گریش آروم تر شده بود و نفسای عمیق می کشید.با صدای در سرمو بالا آوردم بابا با آرامش نگاهم کرد و نفر بعدی حسام بود که نگران نگاهم می کرد و آخرین نفر هم ...پرهام خان !انقدر چهرش گر گرفته بود که ناخودآگاه پویا رو به خودم فشردم.
بابا در حالی که می نشست گفت:
-خودت فهمیدی چی شد؟کجا بودی دختر؟من به جهنم!بچه داشت سکته می کرد.
با شرمندگی سرمو پایین انداختم.صدای قدمایی که به سمتم می اومد ضربان قلبم رو بالا برد.حتی قدماش هم عصبی بود.کفشی که کامل گِل بود و شلوار کتان مشکی که تا یه وجب بالای زانوش گِلی بود،درست یک قدمی من وایساده بود،بی هیچ حرفی پویا رو از دستم گرفت و رو به حسام گفت:
_حسام! پویا رو ببر یه جایی آروم شه.من یه کاری دارم که نباید حضور داشته باشه.
جمله آخرشو از لای دندونای بهم فشردش گفت.
وقتی حسام رفت با صدایی که تابلو بود سعی می کنه عصبی نباشه گفت:
-بیا اتاق مطالعه!
رفت.از جام تکون نخوردم ،می ترسیدم!مگه ترس داره؟آره خیلی!اگه یه دقیقه دیر می رسیدم الان... وای فکر کردن بهش هم عذاب آوره.
romangram.com | @romangram_com