#اجبار_اختیاری_اختیار_اجباری__پارت_39


آفاق خدمتکار مامان پامو گرفت و با گریه گفت:

-نیاز خانوم کجا بودین؟ نیاز خانوم...

گریه نذاشت حرفشو تموم کنه.

با برگردوندن سرم به سمتش خواستم بگم چی شده که چشمم افتاد به پرهام خان که با چشمای به خون نشسته نگام می کرد و چهار نفر دست و پاشو گرفته بودن و کنارش حسام که اونم چند نفر گرفته بودنش و با دلخوری نگاهم می کرد.

سکوت جمع و ضجه و گریه آفاق و پویا باعث شد مغزم تکونی به خودش بده با همون شوک از اسب پیاده شدم و آروم رفتم سمت بابا.دستشو باز کردم و با صدایی که از ته چاه می اومد گفتم:

-ببخشید!

بابا نگاهی بهم کرد و با چشماش به پویا اشاره کرد. رفتم سمتش که خودشو عقب کشید و با جیغ و گریه گفت:

-من کاری نکردم.شیطون نبودم.پویا بد نیست!منو نکش!

از بهت خارج شدم و تازه مغزم اتفاقات رو تجزیه تحلیل کرد.وای خدا لعنت به من!

سریع پویا رو کشیدم بغلم و آروم دستشو باز کردم...موهاشو نوازش کردم و آروم گفتم:

-آروم باش عزیزم.تو پسر خوبی هستی.من شیطونی کردم.اینا می خواستن منو تنبیه کنن.ببخش منو!

حلقه شدن دستای کوچیکش دور گردنمو حس کردم.با گریه و اون لحن بچگونش گفت:

romangram.com | @romangram_com