#اجبار_اختیاری_اختیار_اجباری__پارت_38
-نخیر با اون اخمو و عمه خانوم نمی شه.
-می شه! باید خودت باشی؛ اگه خودت باشی ،می شه!
با همین فکرا کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد.
*****
با نور مستقیمی که به چشمم خورد از خواب بیدار شدم.دستامو باز کردم و بدنمو کشیدم.
-آخی چه خواب باحالی بودی.خدایا این آرامشو از ما نگیر!
یهو تو همون حالت خشک شدم.سریع گوشیمو درآوردم.اه لعنتی آنتن نداشت.ساعت!محکم کوبیدم تو پیشونیم.
-وای خدایا ساعت 7 قرار بود بریم؛الان ساعت 9 شده،اه لعنتی!
با چنان سرعتی راه افتادم سمت خونه که خودم نفهمیدم کی رسیدم...
بادیدن جمعیت زیادی که جلو عمارت بابا بودن هنگ کردم.انقدر همهمه بود که اصن نمی فهمیدم چه خبره؟یه لحظه صدای جیغ مامان که بابا رو صدا می کرد تو گوشم پیچید.بی توجه به مردم با تمام سرعت رفتم سمت عمارت.چهره های متعجب مردم و سکوتی که با دیدن من حکم فرما شد ترسوند منو!مامان رو دیدم که چند نفر دارن تن بیحالشو می برن تو خونه، خواستم پیاده شم که توجهم به آلاچیق جمع شد!خدای من! چی می دیدم؟ شوکه شدم!
بابا و پسر بچه ای که با توجه به به جریانات می شد حدس زد پویاست؛دستاشون بسته بود و یکی از روستاییا تفنگ شکاری رو سمت بابا نشونه گرفته بود و با بهت بهم نگاه می کرد.نگاه پر از نگرانی بابا و گریه ها و جیغای پویا .دستم شل شد.با مِن مِن گفتم:
-اینـ....جا... چه .. خبره؟
romangram.com | @romangram_com