#اجبار_اختیاری_اختیار_اجباری__پارت_37


-خدایا نکنه انتخابم درست نباشه؟

نگاهی به ساعت انداختم 5و 2 دقیقه.سریع لباس پوشیدم و رفتم سمت مخفی گاه.

رو تخته سنگ نشستم و شروع کردم به درد و دل:

-خدا جونی!نبین خنده هامو خیلی می ترسم! خیلی نگرانم!بحث یه عمر زندگیه،می دونم تازه یه ماهه که بهت قول دادم با هرکسی که ازدواج کردم تا آخر عمر باهاش بمونم بدون هیچ حرف طلاقی ،اما پرهام خان...

-اه لعنت به مردم اینجا!

-نیاز چی می گی؟مردم چه تقصیری دارن؟

آه سردی کشیدم و گفتم:

-خدایا خودمو سپردم به تو.این چه سرنوشتیه واسم رقم زدی؟اصن منه احمق چرا قبول کردم؟توی احمق اگه قبول نمی کردی، بابابی بیچارت از دست می رفت!

-اه اه اه !این چه وضیه؟اصن این مردم چی می گن این وسط؟اصن به اونا چه ربطی داره؟

-نیاز جان خودت خفه شو!

سرمو محکم به دوطرف تکون دادم .

-نه ناامیدی نه.من می تونم خوشبخت شم!

romangram.com | @romangram_com