#اجبار_اختیاری_اختیار_اجباری__پارت_41


تو فکر خودم بودم که دستم کشیده شد و کسی بلندم کرد .با صدای بابا متوقف شد:

-پرهام خان!

با صدای عصبی گفت:

-بهادر خان خواهش می کنم. باید یه چیزایی روشن شه.

منو کشید سمت کتابخونه.هرچی سعی میکردم دستمو از دستش بیرون بیارم محکم تر می گرفت،.دستم داشت نصف می شد ولی اهل داد زدن از درد نیستم،

مستاصل به بابا نگاه کردم و اون فقط سری تکون داد و انگشتشو به علامت هیس جلو لبش گذاشت ؛یعنی هیچی نگم.با بسته شدن در کتابخونه، بابا هم از جلو چشام رفت و در چوبی قرار گرفت.پرتم کرد رو راحتی که تو اتاق بود.

-من...

-هیس! هیچی نگو!

-اما...

با نگاهی که بهم کرد کاملا خفه شدم.

با کلافگی قدم می زد.انگار داره عصبانیتشو کنترل می کنه.محو چهرش شدم .نه بابا موقع عصبانیت چقد جذاب بود.خفه نیاز!خب چیه؟چشمای قهوه ای کمرنگ ،ابروهای مردونه و کوتاه که البته پیوندی نبود،بینی متوسط به صورتش می اومد،لبای متوسط و قرمز،صورتشم گندمی بود؛یه صورت دایره ای شکل با موهای 4 سانتی پرپشت.واو خوش به حالم!نیاز توی این موقعیت داری به چه چیزایی فکر می کنیا.

بعد از چند باری که عرض اتاق رو طی کرد دستشو گذاشت رو دیوار و سرش رو گذاشت رو دستش ،دوتا نفس عمیق کشید؛انگار می خواست عصبانیتشو ار نفسش تخلیه کنه.

romangram.com | @romangram_com